سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

توجه! توجه!...عاشق شدن ممنوع!

تو سن ازدواج بود.
از نظر مالی و شغلی هم خوب بود.
و همین طور شرایط دیگه...
گفتمش:
- ازدواج کن!
گفت:
- با کی؟
گفتمش:
- با اونی که عاشقته!

ردپای دو عاشق روی برف

گفت:
- عشق؟!...اینا همش کشکه!
گفتمش:
- یعنی چی؟
گفت:
- ببین! عشق و دوستتدارم و برات میمیرم و نفسمی و...اینا همش مال دوسال اوله!
 فلانی و فلانی و فلانی و... رو ببین! مگه اولش عاشق نبودن؟ حالا ببین چه جورین!


قدیما همه غیرتی بودن...حتی!

قدیما یادش بخیر
همه غیرتی بودن!
مرداش...زناش...حتی زمستوناش!
یادمه بچه مدرسه ای که بودم، زمستونا قبل از خواب میرفتم لب پنجره به آسمون خیره میشدم و تو دلم دعا میکردم! انقدر از ته دلم که آخرش بخار کل شیشه رو پوشونده بود و مجبور میشدم برای بار اخر دیدن آسمون با دستم پاکش کنم.
قیژ_قیژ
(از صدای شیشه پاک کردن خوشم میومد)
یکم میموندم و بعد تندی میخزیدم زیر پتو.
کلیک_کلیک
(صدای استخونام که از سرما بهم میخورد)
صبح هنوز چشمامو وا نکرده میپریدم لب پنجره و بیشتر وقتا:
«آخ جوووووووووووووووووون! برف اومده!»
...
چند روز پیش محمدجواد یهو زد از اتاق بیرون و زیر سقف آسمون از خدای مهربونش برف خواست.
و چه زود اجابت شد.
دقیقا همون فرداش!
چهارشنبه صبح وقتی همه جا رو سفید پوش دیدم یهو یاد بچگیام افتادم و شیرینی برف بازی و درست کردن آدم برفی مثل عسل کام ذهنمو شیرین کرد.
«بچه ها پاشین! برف اومده! هوراااااا!»
جلدی پریدمو دوربینو ردیف کردم و سه سوت ایده و...چیلیک!

بچه ها خیلی خوشحال شدن. خیلی.
فکر کنم این روزا اگه با بچه ها مهربونتر باشیم ...آسمونم بیشتر هوامونو داشته باشه!...نه؟


من بی حواس

از لحاظ روحی یکم بهم ریخته بودم. تصمیم گرفتم تو خودم دنبال مقصر بگردم و انقدر از دست دیگرن دلخور نباشم. رفتم زیر زمین بین چمدونام چرمیه رو کشیدم بیرون. این همون جاییه که دفترهای خاطراتم، یادگاری های دوستام مثل نامه ها و کارتهایی که بهم دادن و این چیزا رو توش میذارم.
هر وقت سر این چدون میرم گذر زمان رو هیچ احساس نمیکنمو تو خاطراتم، تو گذشته م غرق میشم. گاهی حتی صداها و اتفاقات اطرافم رو هم متوجه نمیشم.
یه پوشه اونجاست که توش کارتهای عروسی دوستام رو نگهداشتم. همین طور که دونه دونشون رو به دقت تماشا میکردم به کارت عروسی مرضیه رسیدم. آخ! سالگرد ازدواجشون چند روز پیش بوده!
 و من چقدر فراموشکار شدم! فکر کنم هین فراوشکاریم باشه که گاهی کار دست دلم میده!...
دلم برای خودقدیمیم تنگ شده!



خداااا!  این بی حواس ها رو دریاب! برای تو کاری نداره دل داغون ما رو مثل قدیما صاف و آینه ای کنی!