سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ما هم شدیم اهل بخیه

یا مَن اِسمُه دَواء

شکر خدا تا حالا پام به اتاق عمل باز نشده بودو اهل بخیه نبودم(نه از اون اهل بخیه...بابا ذهنت کجارفت؟)
تا دیروز...                           
صبح گفتم خوبه امروز بشم همسر نمونه و یه مادرخوب،بعد از رُفت و روب خونه،رفتم خرید.کرفس و نعنا جعفری و اسفناج.پاک کردم،شستم،یه تفت کوچیک وپیاز داغ و..
.از بعد از ناهار خورشت شام رو بار گذاشتم.با خودم گفتم چه شامی بشه!ماست رو از دیروز درست کرده بودم.کمی استراحت وبعدش  رفتیم سراغ برانی.شروع کردم به پاک کردن اسفناج ها. که همسایه اومد در خونه و گفت:امروز چهارم ماهه ،روضه داریم ،یادتون نره.
اسفناج رو بعد از پاک کردن و2بار شستن،ریختم تو سینی که خرد کنم،که آقامون اومدن.منم شروع کردم به خرد کردن.چشمتون روز بد نبینه،چاقوی تیزو...بله به جای سبزی دست برش خرد...یه دفعه دیدم تیکه گوشت دستم روی چاقواِ.اگه به کسی نگین ما اصلیتمون کاشانیه.اهل کاشانم/روزگارم بدنیست/خرده هوشی دارم/سرسوزن ذوقی...ای بابا چرا رفتم تو فاز شاعری؟
بله حالا بدو دنبال گاز استریل وبتادین و خلاصه قیامتی شد.با دیدن اون همه خون داشتم غش می کردم.
کارم کشید به بیمارستان و اتاق عمل و بخیه...
تموم اینارو گفتم که بگم تو اون شرایط یه نفر خیلی بهم دلداری داد.حتی موقع بخیه زدن هم بالا سرم بود.(نه فکرتون نره جایی،آقامون نبودن.چون من که توی اتاق عمل بودم ، ایشون پشت در ،روی صندلی حالش بد شده بود.یحتمل جون دوستی ما کاشونیا به ایشون هم سرایت کرده بود!)
یه نفر خیلی بهم دلداری داد،یه خانم پرستار.اون قدر باهام صحبت کردو حواسم پرت کرد که من اصلاً متوجه نشدم کِی 5تا بخیه تموم شد.

امروز که روز ولادت بزرگ پرستاردشت کربلا،خانم زینب کبراست،برخودم واجب دونستم این عید بزرگ رو از همین جا به تموم پرستارها تبریک بگم.
راستی یه چیزی،ان شاالله:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجودنازت آزرده ی گزندمباد


انتخاب یا اجبار؟

به نام خدا
دیشب یه دفعه تصمیم گرفتیم بریم پارک.بساط شام رو برداشتیم،با یک فلاکس کوچیک چای وزیراندازو...دخترم گفت:مامان من می خوام بدون چادر بیام.
ازاون جایی که من وهمسرم دوست نداریم برای پوشش دخترمون هیچ گونه اجباری در کار باشه،گفتم:مانعی نداره ،هرجور راحتی.اما کمی صورتم درهم رفت.یعنی من ازاین کار تو خیلی راضی نیستم.
دخترم یه سارافون پوشید،یه بلیز آستین بلند،شلواروشال.به ظاهر پوشش کامل!!!داشتیم می رفتیم تاسرکوچه که 2تاازدوستای مدرسش رو دید.بهم می گفتن:این همون دخترس که کالس قرآن میاد،دیشب هم اومده بود مسجد.
خجالت دختر رو از توی چشماش خوندم.سریع گفت:مامان کلید بده برم چادر سر کنم.
رفت و با چادر برگشت.
توی پارک هم فقط موقع بازی چادرش رو برداشت.
به نظر شما این کار بهتر بود،یا اگر من و باباش از اول با زور می گفتیم نه نمی شه باید با چادر باشی؟
اجبار یا انتخاب ؟کدام بهتر است؟


فاطمه وکار و همت

یا زهرا
هر وقت خیلی خسته میشم به خانوم فاطمه ی زهرا فکر می کنم که:

با یک دست گند م آرد میکرده و با دست دیگه گهواره تکون میداده.
سالهای سال بی مادری کشیده ولی برای پیامبر «ام ابیها» بوده.
تو کوچیکیش مدیر خونه میشه ولی مدتها دوری همسرش رو که به خاطر یاری پیامبر رفته بوده تحمل میکنه و تمام کارهای خونه و بچه ها رو یکه و تنها به دوش میکشه.
یه بار انقدر مشقت کار بهش فشار میاره که از پدرش تقاضای خدمتکار میکنه ولی... چه میشد کرد که اوضاع مالی همه ی مومنین خوب نبوده و عرصه به همه شون تنگ بوده و ... البته فاطمه اینها رو میدونسته ولی چه کسی برای درد دل بهتر از پدر؟! اون که نه خواهری داشته و نه مادری!
34 بار الله اکبر 33 بار سبحان الله 33 بار الحمد لله...ذکری بوده که منتظر شنیدنش از پیامبر خدا بوده تا التیامی باشه برای زخم هااش.
انقدر خوددار و نجیب که هیچ وقت به علی گله نمیکرده. این رو وقتی علی با تمام وجودش حس کرد که از زیر لباس غسلش می داد و دستش به زخم روی شونه رسید! زخمی که به خاطر ریسمان مشک آب ایجاد شده بود. سنگسنی مشک پر و دفعات زیاد، راه دور و بدن رنجور!
شبهای عبادت و پاهای ورم کرده از نماز شب طولانی!
خطبه های کوبنده در مدینه و حق طلبی!

همت مضاعف و کار مضاعف فقط و فقط با ذکر یا فاطمه ی زهرا ... ذکر با زبان، یادآوری در قلب و عمل با اعضاء... یا زهرا

تصویر را در اندازه ی اصلی ببینید