سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

تابستانم در رشت چه گذشت...(2)

 در ادامه ی پست قبل:
واما...
چی میخواستم بگم برا بچه ها: از قرآن عزیز، حرفای خداجون.
اما چه جوری؟ خیلی فکر کردم از چه روشی برای منتقل کردن مفاهیم بهشون استفاده کنم. از اونجایی که چند وقتیه نقد فیلم میخونم به ذهنم رسید تئاتر وسیله ی خوبیه. هم جذابه هم جدید.
خلاصه هر روز صبح زود یعنی بعد از نماز نیم ساعتی وقت میذاشتم و حدودا 30 تا لغت از قرآن در میاوردم. لغاتی که مفهومشو بچه ها درک کنن و هم قابل نمایش دادن باشه. مثلا کلمه ی ایمان هم اجراش سخته هم تفهیمش به بچه ها اما کتاب خیلی خیلی راحته.
هر لغت رو روی یه کاغذ مینوشتم. این طرف کاغذ فارسی اون طرف عربیش. بعد یکی از بچه ها رو انتخاب میکردم میومد جلو لغت رو میخوند فکر میکرد بعد تئاترش رو بازی میکرد. بعد بچه ها باید حدس میزدن چیه. لغات راحت رو به بچه کوچیکا میدادم سختهشو به بزرگترا. هرکس خوب اجرا میکرد امتیاز داشت. هر کس زودتر لغت رو از نمایشش حدس میزد امتیاز داشت. بعد از اینکه حدس میزدن تئاتر به چه کلمه ای مربوطه کاغذ رو بلند میکردم و عربیش رو بهشون نشون میدادم. اونها هم تو دفترشون فارسی و عربیش رو یادداشت میکردن.
میخواستم با اینکار بچه ها رو به قرآن نزدیک کنم. به نظرم گاهی برای بچه ها خیلی دور و غیر قابل دسترس تصورش میکنیم. واسه همینم هست که وقتی این بچه بزرگ میشه هروقت صدای قرآنو میشنوه یاد مجلس ختم میافته. بعدشم الان تو دوره ی ما هر جا رو نگاه میکنی انگلیسی میبینی و انقدر که بچه های این دوره انگلیسی بلدن عربی نمیفهمن با اینکه عربی انقدر به فارسی مون نزدیکه. نزدیکی و دوری به زبانی نزدیکی و دوری به فرهنگشو باعث میشه. اما وقتی بچه ها لغات عربی رو تو بازی و یه کار دست جمعی یاد بگیرن و ببینن، بخونن، بنویسن و در موردش حرف بزنن دیگه ملکه ی ذهنشون میشه و حتی ممکنه علاقمند بشن برن یاد بگیرن. من فکر میکنم اینا وقتی بزرگ میشن زبان عربی قرآن براشون خاطره انگیز میشه.
چند جلسه که گذشت دیدم بچه ها به نقاشی هم خیلی علاقه دارن. از اونجایی که یه چیزایی ازش بلد بودم براشون کلاس طراحی سیاه قلم هم گذاشتم. از اون به بعد یه کار دیگه ای که امتیاز داشت نقاشی کردن لغات بود. هر روز بچه ها با کلی کاغذ میومدن که رو هرکدوم تصویری از مفهوم یه لغت قرآنی نقاشی شده بود. بعضیا مبتی میکشیدن بعضی شون نسبت به سنشون حرفه ای. یادش به خیر ریحانه و محمد حسین از همه بهتر میکشیدن.
آخی دلم برا همشون تنگ شده.
به لطف خدا بچه ها جذب کلاس شدن. از صبح تا بعد از ظهر ساعت 5 بچه ها مرتب سرمیزدن؛ کارهاشون رو نشون میدادن. از تشکیل کلاس تو تون روز مطمئن میشدن و...گاهی هم یه کاسه از غذایی که مادرشون تازه پخته بود رو برام میآوردن. یادمه تو ماه رمضون یه روز از صبح بچه های کلاس انقدر اومدن و رفتن که اصلا فرصت نکردم افطاری درست کنم. نزدیک اذان خسته از اونهمه فک زدن با زبون  روزه و شکمی که صداش در اومده بود یه گوشه نشستم و مونده بودم چیکار کنم. چند لحظه بعد در زدن در رو که باز کردم یکی از بچه ها(محمدحسین) برام نون تازه آورده بود. بعد از اون پشت سر هم بچه ها با یه ظرف افطاری اومدن و بازم خداجون شرمندم کرد.

ادامه داره

عکس عده ای بچه ها

تابستانم در رشت چه گذشت...(1)

به نام خدا
گاهی وقتا میشنویم بچه ی فلان آقا که شخصیت برجسته ای هست و آدم موجه و درستیه، به بیراهه رفته و به قول معروف چپ کرده.
چرا؟
من فکر میکنم به خاطر اینه که اون آقا یا خانوم بیشتر وقت، توجه و انرژیش رو برای خارج از خونه و خانواده گذاشته و یه جورایی زن و بچه ش رو از دایره ی تربیتی خارج کرده، براشون وقت نذاشته و اون ها آروم آروم از مسیرهمسر یا پدرشون خارج شدن. البته گاهی هم شرایط اینطور اقتضا میکرده مثلا دوران دفاع مقدس رو در نظر بگیرین. رزمنده ها و بخصوص فرمانده های جنگ اگه میخواستن هم نمیتونستن درست به خانواده رسیدگی کنن. از همه لحاظ خانوم خونه تنها بوده تو تربیت بچه ها و حالا بعد از جنگ میبینیم حتی همسرانشون هم ممکنه چپ کنن.
از اینایی که گفتم منظور سیاسی نداشتما!
امسال دومین سال بود که ایام تابستون رو برای تبلیغ همراه همسرم به رشت میرفتیم. فکرشو بکن 20-30 تا خانواده ی طلبه و روحانی با هم تو یه ساختمون بودیم. یه خوابگاه دانشجوهای دختر بود که هرخانواده تو یکی از سوئیت هاش تابستون رو گذروندیم.
مردها از صبح تا شب سرکلاس و سخنرانی و منبر و اینا بودن. بچه ها تمام وقت تو خوابگاه پیش مادراشون بودن. البته بیشتر بیرون سوئیت تو راهرو و سلف و نمازخونه میچرخیدن.
به نظر من بیکاری مادر همه ی تبهکاریاس!
با توجه به تجربه ای که از پارسال داشتم و میدونستم که آقایون طلاب برنامه ای برای بچه هاشون  نذاشتن و بیکارن و بیشتر وقتا حوصله شون سرمیره تصمیم گرفتم هرچی بلدم رو کنم و یه سری کلاس براشون بذارم.
اولین کلاسی که به ذهنم رسید آموزش قرآن کریم بود اما بعدش تو دلم گفتم:«مگه تو کی هستی که میخوای به بچه ها قرآن یاد بدی؟ اصلا مگه تو خودت چقدر به دستورات قرآن عمل میکنی؟ وای به حال کلاسی که تو بذاری! اونا رو ببین چه گیری کردن که یکی مثل تو باید براشون کلاس بذاره و...!»
حسابی از خودم نا امید شده بودم ولی یه لحظه احساس کردم این حرفها رو شیطون بدجنس داره تو گوشم میخونه و میخواد منو از انجام کار خیر منصرف کنه. منم به خودم گفتم:«درسته که همچین تعریف ی نیستم ولی از خودم نمیخوام به بچه ها بگم که! میخوام کلام خدا رو براشون بخونم و یادشون بدم. این وسط من هیچکاره م یه وسیله همین! خدا رو چه دیدی شاید به برکت قرآن و پاکی و صفای دل بچه ها منم آدم شدم! و...»
خلاصه عزممو جزم کردم و بچه ها رو خبر کردم. بچه ها از خوشحالی سرو دست میشکستن و مرتب میومدن در میزدن که:«خاله! کی کلاس قرآن شروع میشه؟»
این از تصمیم و اعلام. حالا مونده بودم چه جوری باشه کلاسمون که هم براشون جذاب باشه و هم قابل فهم. مشکل اساسی تو کلاس ما تفاوت سنی بچه ها بود. حدودا 20 تا بچه؛ دختر و پسر؛ از سه ساله تا 13 ساله.