سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

بالاخره عاشق به معشوقش رسید!

به نام خدا
اردیبهشت ماه خیلی قشنگیه. ماه باز شدن گلهاست. ماه سبزی زمین. ماه آبی آسمون. ماه عشق! ماه عاشقی!
از جاده خوشم میاد و ازنگاه کردن به اطرافش سیر نمیشم، حتی اگه خشک و خاکی باشه. دوسال پیش همین موقعا بود، وقتی میرفتیم تهران کنارجاده برای اولین بار متوجه دشت شقایقی شدم که جاده ی همیشه خشک و بیابونیه تهران-قم رو سرسبز و زیبا کرده بود. هیچ وقت اونهمه گل رو اونجا ندیده بودم. همیشه خار بود و سنگ و نمک. یهو تو دلم حس کردم قراره اتفاق خاصی بیافته. پیش خودم گفتم نکنه آقا میخوان ظهور کنن و زمین به استقبالشون رفته!

شقایق جاده
چند روز بعد با خبر فوت آقای بهجت رحمه الله شوکه شدم. تا وقتی ایشون زنده بودن هرووقت تو قم احساس غربت میکردم به این فکر میکردم که در شهری زندگی میکنم که خورشیدی مثل آیت الله بهجت توش نفس میکشند و همین آرومم میکرد. مخصوصا صبحها موقع طلوع و عصرها موقع غروب. نیمه شب هم که میشد همش به این فکر میکردم که الان ایشون در حال خوندن نماز شب و راز و نیاز هستند و دعای خودم رو به دعای ایشون وصل میکردم و از خدا میخواستم به خاطر نفس قدسی اون بزرگوار نیم نگاهی هم به من بکنه.
آخ که نماز خوندن پشت ایشون وشنیدن صدای هق-هق و گریه هاشون دنیایی بود برای خودش و آدم رو حسابی زیر و رو میکرد! برنامه ی روزانه ی ایشون بعد از نماز صبح که در مسجدشون به جماعت برگزار میکردند، زیارت حضرت معصومه سلام الله بود و چقدر آیت الله بهجت نسبت به حضرت معصومه و برادرشون امام رضا علیه السلام متواضع بودند و این رو کاملا از رفتارشون از وقتی وارد حرم میشدند میشد فهمید. تواضع، تواضع، تواضع... انگار که واقعا میدیدند این دو نور خدا رو... کاملا در محضرشون بودند.
و مراسم تشییعشون خیلی عجیب بود. خیلی. یادمه اون روز صبح بچه ها رو به هر زحمتی بود آماده کردیم و رفتیم. به آقامون گفتم این اولین تشییعیه که میخوام حتما حتما خودمون و بچه ها توش شر
کت داشته باشند. اگه فرشته ها فقط و فقط برای یک نفر قرار بود به زمین بیان و پیکر پاکش رو مشایعت کنن ایشون بودند. و واقعا هم که چه جو سنگینی بود اون روز. رو زمین که یه عالمه ادم از ایرانی و غیر ایرانی، از زن و مرد و... و حتی حس میکردم تو آسمون هم فرشته ها ازدحام کردن. شاید گلهای کنار جاده هم برای استقبال زمین از فرشته های خاص خدا بوده!
هر کی از دنیا میره ادم دلش براش میسوزه میگه جوون بود، یا بچه داشت، یا آرزو داشت یا هزارتا دلسوزیه دیگه ولی وقتی آقای بهجت تشییع میشدند اون حس رو تو صورت هیچکس ندیدم. چیزی که بود «حسرت دیگه ندیدنش» بود. انگار یه شادی هم حتی تو فضا بود اینکه بالاخره به معشوقش رسیده بود. گریه هاش موقع نماز خوندنش، گریه ی عشق بود. انگار که نزدیک معشوقش باشه ولی همش بترسه از فراق. بترسه که نمازش تموم بشه و اون وصلت رو از دست بده. گریه از زیبایی و عظمتی که حس میکرد. واقعا نماز بود... خاک بر سر من و نماز خوندنام! همینه که به هیچ جا نمیرسم! چون نمازم نماز نیست!
یکی از دوستام که شوهرش از شاگردای آقای بهجت بوده چند وقت پیش تعریف میکرد: «یه روز تو اون روزای آخر، آیت الله بهجت میخوان برن منزل کسی، وقتی ازشون میپرسن کجا میرین میگن: یکی از اولیای خدا امشب فوت میکنه. یه روز این ادم از ما در مورد زمان ظهور پرسیده بود و بهش گفته بودم تو زمان حیاتت خواهی دید و امشب میخوام ازش عذر خواهی کنم.» (به قول طلاب علی ما نقل)
شنیدین که میگن انقلابی که امام خمینی رحمه الله کرد چند صد سال ظهور رو به جلو انداخت. یعنی انقلاب اسلامی زمینه ساز ظهور آقا بوده. فکرشو بکنید! یعنی ما چه غلطی کردیم که ظهور به تاخیر افتاده؟!...ای خاک بر سرمن و کارنامه ی سیاهم!


هدیه ای به آیات...

از یک ماه مونده به عید نوروز، سردبیر چارقد باهام تماس گرفت و چند تا ایده ی جدید برای عکاسی بهم داد. ازم خواست در مورد خونه تکونی که خانوما انجام میدن یه گزارش تصویری بگیرم! حالا کجا؟ تو قم! همینجوریشم با هزارتا چادر مادور نمیذارن از فاصله ی شونصد متری ازشون عکس بگیری! چه برسه به خونه تکونی شون!(البته حق دارنا! خوب تصویر خودشونه و ما کاملا قائل به قانون کپی رایت!)
ولی خوب! برای اطاعت امر دوست عزیزم چند صبح رو با راضیه خانوم و دوربین گرامی زدیم بیرون بهر شکار سوژه! اما چه سود! چیزی دستمونو نگرفت!
البته مهمتر از همه دلیلش  دل و دماغ نداشتن خودم بود. خوب درسته که وقتی بمیرم با مخ میرم جهندم! اما بالاخره منم دل دارم! وجدان دارم! آدمم!
با این اوضاع خون و خونریزی که تو کشورای اسلامی این آمریکای پدر سوخته و نوچه هاش راه انداختن! دیگه اعصاب واسه آدم نمیمونه!
عید! نوروز! این حرفا مال وقتیه که همه حق شادی داشته باشن!
ای خدا!
ببین چه جوری داریم تو درونمون خورد میشیم با شنیدن این خبرها! و دیدن عکس ها و فیلمهاش تو اینترنت و اینور اونور! غرورمون چی میشه!
روز آخری که با راضیه جون بیرون بودم پیچیدم تو یه پس کوچه. یهو جلو پام یه چیزی دیدم که شد سوژه ی حال و روز درونی من! چند شات از زوایای مختلف ازش انداختم. تو خونه با فتوشاپ جان و پی کاسای عزیز یه ادیتی روش انجام دادم.
و حالا اینجا میذارم و تقدیمش میکنم به روح پاک و سرتاسر عشق بانوی شاعر شهید بحرین؛ آیات القرمزی.

آیات القرمزی...پرنده ی صلح کشته شده!

عنوان  عکس رو گذاشتم: این حال و روز پرنده ی صلح است امروز!
فکرشو بکنید همینایی که به خاطر فیلم بازی کردن ندا، اونهمه جار و جنجال راه انداختن! چطور با هزینه ی جیبشون سربازای وهابی رو فرستادن کشورایی مثل بحرین و لیبی و... و ناموس مردم رو چطور کشتند و هتک حرمت کردند!
دسته گلایی مثل بانوی زیبای جوان، شاعره ی معاصر؛ آیات القرمزی!
بمیرم برای دل پدر و مادرش که جنازه ش رو با اون حال شکنجه شده تحویل گرفتن! به خاطر سرودن شعر و ابراز عقیده ی آزادی طلبیش!
این مطلب میخوام شروع یه موج باشه؛ موج: هدیه ای به آیات!
از همه ی دوستانم دعوت میکنم، یه مطلبی رو تو وبلاگشون با این موضوع قرار بدن و محتواشون رو که میتونه شامل: عکس، دل نوشته، شعر و... باشه برای شادی روح آیات القرمزی هدیه کنن.
از همین اول از همه شون ممنونم که تو همه ی موج هایی که تا حالا راه انداختم با مهربانی و توجه شرکت کردند.
وبلاگ های:
گل دختر ... طلبه های ونوسی ... نجوای شبانه(ساقی) ... مکاشفه ی مسیح ... کوچه ی بنی هاشم(سادات) ... سجاده ای پر از عط یاس ... تبسم بهار ... لعل(هاجر زمانی) ... پیاده تا عرش(فاطمه ایمانی) ... خلوت من(رضوان) ... شروق ... حلقه ی گیسوی یار(طهورا) ... خانم ناظم ... خاکستر سرد(انسیه سادات هاشمی) ... ودلم میگوید(نسیبه خلیلی ) ... باران و رها(رها) ... خاله مهتاب ... ذهن نوشت(شکوفه) ... زهرا باقری و دیگر دوستانی که اسمشون رو نیاوردم... از خانومها و آقایون...
بسم الله...
لبیک گویان:
- سنای عزیز

نفیس عزیز

- دختر عموی عزیزم

- وبلاگ "برای خواهرم آیات"

- شروق عزیز

- رضوان جون

- Gema جان

- ترنم وصال

- برای خدا

- جناب سرباز عاشق


کودک درونم بزرگ نمیشه انگار!

سه سالم که بود فکر میکردم 7 سالگی سن بزرگ شدنه به هفت ساله ها به دید آدم های عاقل نگاه میکردم. مخصوصا وقتی در مورد مدرسه رفتنشون فکر میکردم.
هفت سالم که بود فکر میکردم ده سالگی دیگه آدم بزرگ شده چون ابتدایی رو تموم کرده بود و میرفت راهنمایی.
راهنمایی که رفتم چشمم به دبیرستانیا بود چون رشتشونو انتخاب کرده بودن و به چشمم دیگه حسابی بزرگ بودن.
دبیرستانی که شدم به 18 سالگی فکر میکردم که سن قانونیه. فکر میکردم بزرگ شدن خود 18 سالگیه.
تو هیجده سالگی و نوزده سالگیم انقدر درگیر کلاس کنکور بودم که دیگه به سن و سال و بزرگی و اینا فکر نمیکردم.
نوزده سال و اندی داشتم که سر سفره ی عقد نشستم و دیگه از اون به بعد به بزرگ شدن فکر نمیکردم.
بعد از ازدواج فکر میکردم تا بچه ندارم تازه عروسم و بعدش پیری شروع میشه.
حالا دو تا بچه دارم وبیست و نه سال و چند ماه از به دنیا اومدنم میگذره؛ یعنی در آستانه ی سی سالگی ام اما هیچ احساس پیری نمیکنم!
چند ماه پیش محمد جواد رو بردم دندون پزشکی(پیش خاله فاطمه ش) حسابی ترسیده بود. یهو از دهنم در رفت که اگه تا آخرش آروم باشی  برات کفش اسکیت میگیرم. حالا یهو چه جور اسم اسکیت اومد تو دهنم؟ برای اینکه تو دلم بارها آرزو کرده بودم یه روز اسکیت یاد بگیرم و بازی کنم. وقتی از دندون پزشکی اومدیم سمت خونه از مغازه ی لوازم ورزشی چهار راه کوکا کولا 100 تومانی پیاده شدم و کفش اسکیت و مخلفاتش(مچ بند و کلاه و زانو بند) رو خریدم.
یکی دو روزی اینور اونورش کرد بعد گذاشتش کنار. دنبال کلاس بودم براش. هرچی باشگاههای قم رو که میشناختم زنگ زدم پیدا نکردم تا...باشگاه میثم سالاریه! بالاشهر قم! اونجا که به گروه خون ما نمیخوره!...به هرحال هرجوری بود اسمشو نوشتم گرونترین کلاس ورزشیشون بود.
محمد جواد استعداد خوبی داشت و زود یادگرفت. از عید به اینور سرکلاس علاقه ی سابق رو نداشت. یه دفعه برگشتم به مربی شون گفتم: «خانوم! اگه منم بیام کلاس به نظرتون محمدجواد شوق و ذوقش بیشتر نمیشه برا یادگرفتن حرکات جدید؟» اونم کلی از پیشنهادم استقبال کرد.
امروز سومین جلسه م رو رفتم. جلسه ی اول کلی زمین خوردم ولی امروز خانم مربی حسابی ازم تعریف کرد. خدا رو شکر. واقعا فکر نمیکردم یه روز بهش برسم. خیلی حس خوبی داره. وقتی اسکیت میکنم نهایت تمرکز رو دارم. چیزی که بعد از بچه دار شدنم هیچ وقت نداشتم اونم به این شدت!
نزدیک سی سالگیم ولی دوست دارم بچگی کنم. کودک درونم انگار نمیخواد بزرگ بشه. یاد اون فیلمه افتادم که براد پیت بازی کرده بود. اون یارو که هی کوچیک میشد. اسمش چی بود؟


فیلم قوی سیاه و انچه من دیدم و فهمیدم

انقدری از مراسم اسکار نمیگذره
یکی از فیلم هایی که برتر شد فیلم«قوی سیاه» بود.(Black Swan )
این فیلم در مورد قسمتی از زندگی یه دختر 28 ساله ی امریکاییه که بالرینه.
نینا(با بازی ناتالی پورتمن) دختر آروم و بی سرو صداییه که تمام دوران کودکی و نوجوونیش رو به یادگیری و اجرای رقص باله پرداخته. اون با مادرش در یک آپارتمان در نیویورک زندگی میکنه. مادر نینا هم در جوونیش رقاص بوده و اونو در اینکار همیشه تشویق میکنه.
نینا در یک کمپانی رقص باله به همراه نعداد زیادی از دختران و پسران جوون باله یادگرفته و نمرین میکنه. نینا با این رقص و در محیط کارش و با مربیش در واقع تمام زندگیش رو ساخته. مادر نینا زن مثبتیه که خیلی مواظب رفتارهای دخنرشه از غذاش، لباسش،کارش، دوستاش و همه چیش رو نحت کنترل کامل داره.


فیلم از زمانی از زندگی نینا رو به نصویر میکشه که اون قراره نقش دو قو رو بازی کنه. یکی قوی سفید که مظهر پاکی و زیباییه و دیگری قوی سیاه که مظهر تاریکی و بدیه.
نینا بارها با مشقت تمام نقشش رو تمرین میکنه ولی از نظر مربیش اون نقش قوی سفید رو خیلی خوب بازی میکنه و به قول مربیش کس دیگه ای نمیتونه بهتر از اون از پس قوی سفید بر بیاد ولی نمیتونه قوی سیاه رو خوب بازی کنه. چون حیله گری نداره و نمیتونه از نظر جنسی جذاب مشون بده.
داستانی که نینا بازی میکنه دوخواهرن که به خاطر یه طلسم به قو تبدیل شدن، خواهر خوب به قوی سفید و خواهر بد به قوی سیاه. جادو در صورتی باطل میشد و اینها دوباره به دختر تبدیل میشدن که مرد جوانی عاشقشون میشد. مرد جوان عاشق قوی سفید شده بود اما در اوج ماجرا قوی سیه که همان خواهر بد جنس باشه وارد میشه و مرد رو با حیله گری اغوا میکنه و...
نینا برای نقشش و رقصش خیلی زحمت میکشه. با همون اندام لاغر و صورت استخونیش دل بیننده به حالش میسوزه.
تو رقص باله رقاص باید انگشتهای پاش رو با پارچه محکم به هم بچسبونه و در پاپوش مخصوصی قرار بده تا بتونه در رقص خوب روش شست پاش تمام وزنش رو قرار بدعه و مثل فرفره بچرخه. نینا انقدر تمرین میکنه تا جایی که مرتب ناخن پاش میشکنه و خون میاد. جایی از فقیلم وقتی پاش رو از پاپ.پوش در میاره و انگشناش رو باز میکنه میبینه به هم چسبیدن.
مربی نینا مرتب بهش میگه در مقابل مردی که نقش مقابلش رو داره و باهاش میرقصه جذاب باشه و بتونه اونو اغوا کنه تا از پس قوی سیاه بر بیاد ولی اینطور نمیشه. نینا مثبت تر از این حرفاست تا بلد باشه مردی رو به سوی خوش جذب کنه.
یک توهین بزرگ اینجا به نینا میشه اینکه مربیش در ابتدای یک رابطه نینا رو گول میزنه و رها میکنه و حتی یک بار بهش میگه خودارضایی کن! بعد که نینا این کار رو نمیکنه یه رقاص دیگه از اونور آمریکا میاره تا نقش قوی سیاه رو بازی کنه.
اینجاست که نینا خیلی ناراحت میشه و سعی میکنه برای بدست آوردن قوی سیاه دست به هرکاری بزنه. اول که عروسکهاش رو که نماد کودکانه بودن روحشه میریزه به زباله بعد هم با اون دختر جدید همراه میشه و مواد مصرف میکنه و حتی میخواد رابطه باهاش برقرار کنه.
تا اینجای فیلم نینا گاهی دچار خیالات میشد و در این خیالات تنش رو میخاروند. و مادرش هروقت تنش رو میدید دارو میزد و لباسی بهش میپوشوند که اون زخم ها در تمرین نینا دیده نشه. اما نکته ی جالب این زخم ها اینه که نا اینجا از توش یک پر سفید کوچولو و نازک بیرون می اومد. یعنی نینا خودش رو با نقش قوی سفید یکی کرده اما وقتی برای پس گرفتن نقش قوی سیاه کراهای بدی میکنه توی زخمش پر سیاه پیدا میشه و این یعنی با این بدی ها تونسته خودش رو به نقش قوی سیاه برسونه...اما به چه قیمتی؟ به قیمت آزار ماردش، مصرف موا مخدر، خودارضایی و...در نهایت و آخر فیلم کشتن خودش و اونجاست که وقتی خون ار بدنش بیرون میزنه و پرهای سفیدش رو میپوشونه با افتخار و خوشحالی! میگه: بالاخره من قوی سیاه رو حس کردم!


«دارن آرونوفسکی» خیالات و اوهام نینا رو انقدر برای بیننده عمیق مطرح میکنه که گاهی نیمدونی این صحنه ای که میبینی واقعی بوده یا نه؟! و نشون میده نینا دچار اسکیزوفرنی شدیدیه.
اما.............
بعد از همه ی این حرفها باید بگم در ایران بعضی از دختر ها مخصوصا تو نت میگن که حجاب باعث شده زیبایی های اونها توسط مردان دیده نشه و اونها نتونن ازدواج عاشقانه ای داشته باشن. اما دیدن این فیلم که زندگی یک دخنر زیبا و خوش اندام امریکایی رو مشون میده که حتی با وجود رقاص بودنش امکان یه رابطه ی سالم و عاشقانه براش فراهم نشد که هیچ! حتی بارها ازش مربیش سوء استفاده کرد و اونو نردبانی کرد که ازش بالا بره و حتی بهش توهین کرد و در آخر باعث مرگش میشه!


عکس ... تا کور شود هرآنکه نتواند دید!

 نمیدونم تا حالا اسم متحجر رو شنیدین یا نه؟
به نظر من اینایی که 25 بهمن اغتشاش ایجاد کردن و نهضت سطل آشغال آتیش زنیشون رو احیا کردن جزو متحجران. چرا؟
خودتون قضاوت کنین! حالا که همه ی ملتهای دنیا بیدار شدن و میخوان دست اجانب رو از کشورشون کوتاه کنن و مواجب بگیراشون رو بیرون کنن! این جنبش سطل آشغالی چراغ سبز به آمریکا و اسرائیل نشون میدن و حاضرن هرکاری بکنن که  مقبول اونها بیافته! یعنی برگردن به 40 سال پیش به قبل! حالا متحجر کیه؟
25 بهمن تهران بودم. همسرم قم بود و دست تنها بودم. اگه به خاطر بچه ها نبود میرفتم برا عکاسی وسوتی ها و خیانت هاشون رو ثبت میکردم. حتی اگه مثل عکاس مسلمان زیر باد کتک چماق به دستاشون خورد میشدم.
آدم اگه جسمش خورد بشه بهتر از اینه که عزتش لگد مال بشه!
سری دوم عکسهای 22 بهمن رو میذارم«تا کور شود هرآنکه نتواند دید!»

دیدن پلاکاردها و بادکنک ها و پرچه هایی که تو هوا میرقصن یه طرف، تماشای دست نوشته ها و دشت سازهای جوونها و بچه ها هم یه طرف دیگه!

22 بهمن بازار عکس گرفتن حسابی داغ بود. چپ و راست چیلیک چیلیک. قم هم که شهر 72 ملته از هر ملیتی میشه آدم توش پیدا کرد اینو روزهای جمعه تو نمازجمعه ش و تو راهپیمایی هاش خوب میشه دید. دخترهای جوونی که ماشاأالله تعدادشون زیاد بود خیلی بانشاط شرکت کرده بودن. پدرمادرهای جوون هم دست بچه هاشون رو گرفته بودن که درس عزت رو از کوچیکی یادشون بدن. وحدت ملت و اون جمعیت رو خوب ببینن و حس کن و مثل بقیه شادی کنن. راهپیمایی های ما مثل درسه برا بچه ها.

یکی از محصنات شرکت در راهپیمایی های قم دیدن مراجع از نزدیک نزدیکه واین همون «سیاست ما عین دیانت ماست»