سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

انتخاب یا اجبار؟

به نام خدا
دیشب یه دفعه تصمیم گرفتیم بریم پارک.بساط شام رو برداشتیم،با یک فلاکس کوچیک چای وزیراندازو...دخترم گفت:مامان من می خوام بدون چادر بیام.
ازاون جایی که من وهمسرم دوست نداریم برای پوشش دخترمون هیچ گونه اجباری در کار باشه،گفتم:مانعی نداره ،هرجور راحتی.اما کمی صورتم درهم رفت.یعنی من ازاین کار تو خیلی راضی نیستم.
دخترم یه سارافون پوشید،یه بلیز آستین بلند،شلواروشال.به ظاهر پوشش کامل!!!داشتیم می رفتیم تاسرکوچه که 2تاازدوستای مدرسش رو دید.بهم می گفتن:این همون دخترس که کالس قرآن میاد،دیشب هم اومده بود مسجد.
خجالت دختر رو از توی چشماش خوندم.سریع گفت:مامان کلید بده برم چادر سر کنم.
رفت و با چادر برگشت.
توی پارک هم فقط موقع بازی چادرش رو برداشت.
به نظر شما این کار بهتر بود،یا اگر من و باباش از اول با زور می گفتیم نه نمی شه باید با چادر باشی؟
اجبار یا انتخاب ؟کدام بهتر است؟


انتظار

    نظر

به نام خدا

_مامان این لباس هارو بگیر برای خونه عمه اینا،توش خیلی راحتم.
_آقای فروشنده لطفاًیه شال بده که با مانتوم هم خونی داشته باشه.
_یه رومیزی می گیرم که وقتی فامیل اومدن ببینن کَفشون ببُرره.
_دودست فنجون می خوام بخرم،جدید باشه،پارسالی هارو گذاشتم دم دستم.
همه فکرشون همه جا هست،تغییر دکوراسیون،تیپ،ست کردن اجناس خونه و...
هرسال همین طوره.همه فکر اینن که چه طوری میشه با اجناس و دکوراسیون ولباس به قول معروف حال گیربقیه روبگیرن.
پس کی می خوایم به فکر این باشیم که نوروز یعنی دیدو بازدید،صله ی ارحام،تحبیب قلوب.
راستی ای کاش عید امسال بتونیم به دیدن یوسف زهرا بریم؟...
همه جادنبال تو می گردم                که تویی درمان همه دردم   
یاابا صالح مددی مولا                    


شکر

به نام خدا

ازکلاس ورزش اومدم،یه لیوان شیر خوردم و داشتم خونه رو جمع و جور می کردم که تلفن زنگ زد،همسرم بود.گفت:می خواستم حالت رو بپرسم،ببینم چی کار می کنی؟صدات رو بشنوم!!!خندیدم و گفتم:به این زودی دلت برام تنگ شد؟یعنی نمی تونی چند ساعت دوریم رو تحمل کنی؟


رفتم سراغ کتاب خونم وهمین طورکه دراز کشیده بودم کتاب داستان های شگفت نوشته آیت الله دستیب رو مطالعه می کردم.کم کم داشت خوابم می برد.خواب قیلوله.
با خودم فکر کردم به راستی خوشبختی یعنی چی؟یعنی همه اون چیزایی که الان من دارم.پس خدارو به خاطر تک تکشان شکرکردم.
خدایا شکرت به خاطر داشتن همسری خوب.
خدایا شکرت به خاطر داشتن دختری سالم و صالح.
خدایا شکرت به خاطر داشتن تن وروانی سالم.
خدایا شکر به خاطر داشتن دلی خوش.
خدایا شکر به خاطر نگاهی مثبت به خیلی از وقایع.
وشکر به خاطر هر آنچه را که دارم و زبان از گفتن آن قاصر است.


خوشبختی یعنی چه؟یعنی همین...شکر داشته ها.
خوشبخت باشید.


کارو تحصیل به چه قیمت؟...

به نام خدا
هرکس خواست این متن رو بخونه اول یه نفس عمیق بکشه.
آه...                                                                        
حالا بگم چرا یه نفس عمیق؟...                                     
بعد از 2هفته بی خوابی،اگرهم خوابیدم فقط کابوس دیدم،بالاخره امتحانات تموم شد. می دونین که پیام نوریعنی چی؟آخه فقط امتحانات خودم نبود که،همراه من مائده هم میان ترم داشت.فکرش رو بکنید چند تا مساله تحقیق در عملیات حل کنی(رشتم مدیریت دولتیه)چند صفحه جغرافی بپرسی.یه روز دیگه چند تا نظریه و استراتژی ومهارت وارزشیابی حفظ کنی،از اون طرف بشینی تقسیم 3رقم در 1رقم وضرب3رقم در2رقم کار کنی.خلاصه روز امتحان قاط نزنی خیلیه.
توی این امتحانات یه چیز فکرم رو خیلی به به خودش مشغول کرد.
یه روز ساعت امتحانم5/8تا10بود.من ساعت15/6از خونه زدم بیرون،با

رفتم آزادی،BRT
از اون جاهم با سرویس های دانشگاه رفتیم بلوار کوهسار(کن)یه نیم ساعت دیگه می رفتیم امامزاده داوود(ع)بود.ازدرخونه تادم در دانشگاه دقیقاً2ساعت راهه.
اون موقع صبح که اومدم بیرون همه جورش رو دیدم،خانوم ها بعضی بچه بغل،بعضی تو اتوبوس در طول مسیر خواب،بعضی ها هم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه اون موقع صبح انگار دارن میرن عروسی.معلوم نبود کی از خواب بیدار شدن تا خودشون رو اون شکلی کنن؟یحتمل ساعت3!!!
پیش خودم فکرکردم راستی چه جوریه که یه مرد دلش طاقت میاره ناموسش رو اون موقع صبح از خونه بذاره بیاد بیرون؟من که شوهرم تا ایستگاه اتوبوس باهام اومد،به محض رسیدن به دانشگاه هم زنگ زدم ،رسیدم.

ولی به راستی کارو تحصیل به چه قیمت؟...
با یکی از بچه ها تو سرویس آشنا شده بودم،می گفت کارم تو شهرداریه،ساعت6صبح از خونه میادبیرون،8هم سر کارش باید کارت بزنه تا6هم که ادارس،عصری هم تو ساعت اوج ترافیک تا برسه خونه شده5/8 شب.بعد هم درست کردنه شام و رسیدگی به امور منزل و...شده2،تا ساعت4هم درس وبعد هم تا 6 می خوابه.وقتی سنش رو گفت تعجب کردم خیلی بیشتر بهش میومد.می گفت اکثر مواقع از بیرون شام می گیره.می گفت اصلاًنفهمیدم پسرم کی بزرگ شد،تازه به خاطر فشارکاری نتونسته بیش تر از 1 بچه داشته باشه.وقتی گفت پسرم از ساعت 1 تا6که باباش بیاد تو خونه تنهاس با خودم فکر کردم اگه خدای نا کرده این بچه از مسیر زندگیش منحرف بشه،مادر موقعی متوجه می شه که...


راستی کارو تحصیل به چه قیمت؟...

ماجرای من و نماز جمعه و هزار تومنی

به نام خدا
یادش به خیر عالم بچه گی.. حالاکه به اون وقتا فکر می کنم آرزو دارم دوباره برگردم به اون سالها و بی خیال دنیا فقط بازی کنم.

زمان جنگ، سال 65من5-4ساله بودم هر هفته با مادر بزرگم و خاله های مامانم می رفتیم نماز جمعه.چند تااز دختر خاله های مامانم هم سن و سال من بودن.هر هفته از شنبه شمارش معکوس داشتیم تا جمعه.یه دست رو کامل باز می کردیم و از دست دیگه هم2تا انگشت.هر روز یکی از انگشتارو می بستیم.می گفتم مامان چندتادیگه بخوابم و بلند شم میریم نماز جمعه؟هرروز هم یکی کم می شد.از پنج شنبه شب عروسک و خوراکی و چادر سفید آماده تا صبح جمعه...
می رفتیم دانشگاه تهران،به عشق این که از بغل پله هاش سرسره بازی کنیم،تو تابستونا پاچه هارو بزنیم بالا و توی نهروسط دانشگاه راه بریم،موقع نماز هم یه گوشه دیوار زیر سایه درخت ریزریز حرف بزنیم و خاله بازی.یادش به خیر...
این ایام گذشت تا رسیدم به سن راهنمایی.اول راهنمایی اوج سر کشیه،غرور،ادعای همه چیز دانی .این که راحت هر حرفی رو نمی پذیری.

یه روز مادرم گفت من دارم میرم نماز جمعه میای؟گفتم نه درس دارم و حالش نیست و می خوام فیلم ببینم و...همین جور که داشت سفره رو جمع می کردو به طرف آشپز خونه می رفت با صدای بلند خطاب به من و خواهرم گفت:امروز هر کی بیاد نماز جمعه 1000تومن پیش من داره(1000تومن 16 سال پیش)
باورتون نمی شه اگه بگم خودم هم نفهمیدم چه جوری آماده شدم،بعدش هم برای این که کم نیارم تا بقیه حاضر شن رفتم توی حیاط و شروع کردم به آب دادن گلدونا و باغچه.
حالا چرا من یاد گذشته و این خاطره افتادم؟جمعه این هفته آخرین روز نمایشگاه لوستر بود.صداو سیما وعلی الخصوص سیما هم که شده بود تبلیغات مفت.هر شبکه واسه خودش یه گزارش تهیه کرده بود که کجائید با این قیمت های استثنایی،تخفیف ویژه،مدلهای جدید،ایرانی،خارجی...خیلی ها اگرهم نمی خواستن برن نمایشگاه با این تبلیغات الکی ،ترغیب شدن که برن.
جمعه صبح سر سفره به همسرم گفتم میای بریم نمازجمعه؟نریم نمایشگاه ما که قصد خرید نداریم.حیف وقت و هزینه نیست؟اونم حرفهای منو پذیرفت.اما بشنوید اندر حکایت مائده،دختری که اگه یه حرف نا مربوط بزنی مچت رو می گیره،نمونش ماجرای لباس پوشیدنش تو روز عاشورا.وقتی گفتم بریم نماز جمعه غر زد که ای بابا من می خوام فیتیله ،جمعه تعطیله ببینم.منم همین طور که سفره رو جمع می کردم زیر لب گفتم باشه ،اما اگه بیای 5000تومن پیش من داری.(نسبت به اون سال نرخ تورم رو هم محاسبه کردم،چه قدر با هوشم من...)چی می گفتم؟آهان...یه دفعه از جا پرید رفت تو اتاقش بعد از 5دقیقه گفت مامان بریم،اینم جانمازم،پیک آدینه رو هم برداشتم اون جا حل کنم.5/10رفتیم2هم خونه بودیم.تو راه هم همه ی پولش رو دادو خوراکی خرید برا مدرسه.

تواین چند روز به یه چیز فکر می کردم،اینکه گاهی لازمه آدم واسه حفظ دینش خرج کنه .ما که انشاالله شناختیم پا تو چه راهی گذاشتیم .حتی حاضریم تا پای جونمون پای اعتقادمون پشت ولی فقیهمون،برای مملکتون وایسیم.اما این بچه ها اینا که تازه اول راه هستن،هنوز خوب و بد رو از هم تشخیص نمی دن،باید براشون وقت گذاشت.هر بچه ای یه چیزی براش مهمه.باید دست بذاریم روی اون نقطه حساس و از اون طریق باورها و ارزشهای درست رو بهشون بشناسونیم و روش کار کنیم.امروز با پول گولشون می زنیم،فردا با دلیل و منطق.بهشون می گیم چی درست چی غلط.کی راست میگه کی دروغ باید یاد بگیرن کی نقاب زده.باید از حالا بشناسن دشمناشون رو .مگه نه این که حضرت زینب(س)به مردم فهموند که ما خارجی نیستیم،ما آل الله هستیم.اگر امروز من مادر به فکر روشن کردن فکر بچم نباشم.فردا روزی توی محیط خارج از خانواده یه گرگ لباس میش پوشیده میادو افکارش رو به بچه های ما القا می کنه.

از همین امروز به فکر آینده باشیم.

 

پی نوشت.......................................
این پست لبیکی بود به دعوت دوستانمان در فرهنگسرای ولا.آنان که رفتند کاری حسینی کردندآنان که ماندند باید کاری زینبی کنندوگرنه یزیدی اند.(دکتر علی شریعتی)