سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

انا لله و انا الیه راجعون... بی صدا فریاد کرد و رفت

به نام خداگلنارم منتخب پارسی بلاگ شده بود.
دوستان
دقایقی قبل مطلع شدم گلنار عزیزم( وبلاگ فریاد بی صدا)خانم مرضیه پژمانیار.
دیروز طی حادثه ای به جان به جان آفرین تسلیم کرد و به دیار باقی شتافت.
میدونم دوست داره اینجا بهتون خبرش رو بدم.
امیدوارم خدا روحش رو شاد کنه.
چند روزی بیشتر از همایش نمیگذره و زحماتی که عاشقانه و بی دریغ کشید.
فعلا همینقدر میتونم بنویسم.
دوستش دارم برای همیشه: سادات موسوی

لینک مطلبش تو چارقد:3 4 5 1 2


یاد آوری 9دی

به نام خدا
امروز صبح رفته بودم دانشگاه.یه سری کارای اداری داشتم.با (بی آر تی)

از میدون امام حسین(ع)،سوار شدم به طرف انقلاب.ایستگاه دوم پل چوبی و ایستگاه بعدیش پل روشندلان.
از پل روشندلان تا انقلاب خیلی راهِ.
پس چرااون روز نمی شد جلوتر بری؟اون قدر ازدحام بود که فکر می کردی چند صد متر بیشتر با میدون انقلاب فاصله نداری.طوری که ما تصمیم گرفتیم از همون جاونرسیده به میدون فردوسی برگردیم.
چرا مردم از راستی ها و چپی ها،همه و همه اون روز اومده بودن.هیچ کس طاقت موندن توی خونه رو نداشت.
چه سوالایی می کنی گلنار!
9دی.9دی

این طرفی و اون طرفی نداره همه ولایی هستیم.ولایت رو قبول داریم.امام حسین رو قبول داریم.امام زمان رو قبول داریم،ونایب بر حقش رو.
پشتیبانش هستیم تا به مملکتمون آسیبی نرسه.


بازی روزگار

روز اول مهربود.نرگس از مدرسه آمده بودوبا مادرش در موردمدرسه صحبت می کرد.مادرش گفت:راستی نرگس اسم خانم شما چیه؟وقتی نرگس اسم معلمش را گفت،پدرنرگس باتعجب چشمانش گردشد.بعدفکرکرد شاید اشتباه شنیده.الان ،تهران،میدان خراسان،دبستان دخترانه.
30سال پیش،فیروزآباد،جنگ،دبستان پسرانه،خانم...
خطاب به دخترش گفت:تومطمئنی اسم معلمتان را درست می گویی؟
نرگس گفت:فکر می کنم.
ساعت10شب ،پدرکه اکنون خود معلم عربی،دینی و قرآن است،نشست وداستان زندگیش را این طور تعریف کرد.
30سال پیش ،جنگ ایران و عراق بود.مردُم به خاطر حملات موشکی صدام در تهران امنیت نداشتند،خانواده ماهم برای امنیت بیشتر به خانه ای که در فیروزآباد داشتیم پناه برد.درآنجا من را به مدرسه گذاشتند.چون در کودکی دچار معلولیت بودم،ویک پایم کوتاه تر بود،تقریباًاز جانب بچه ها طرد شده بودم.
زنگ ورزش گوشه حیاط می نشستم وبچه هارانگاه می کردم.حسرت مثل آن ها دویدن دردلم مانده بود.هیچ کس بامن بازی نمی کرد.همین انزوای من از محیط مدرسه باعث انزجارم از درس شده بود.برای همین آن سال رد شدم.
سال بعد معلممان عوض شد.خانم جوانی بود که اولین تجربه تدریس را داشت.
او خیلی مهربان بود.دردوران مدرسه همیشه دیرتر از بچه های دیگر به مدرسه می رسیدم و مورد شماتت ناظم قرار می گرفتم.هیچ وقت فراموش نمی کنم آنروز سرد زمستانی را؛ناظم با عصبانیت دستم راگرفت و به سر کلاس بُرد.خانم معلم بالبخند از من استقبال کرد،بغلم کرد من را روی نیمکت نشاند،خم شد چکمه هایم را از پایم درآورد،برفی را که درپای کوتاه ترم بود و تبدیل به آب شده بودخالی کرد.لبه های شلوارم را تازدوچکمه هایم رابه صورت برعکس کنار بخاری گذاشت،تمام این صحنه هارا ناظم با اخم نظاره گر بود!
زنگ های ورزش که ساعت اول بود او به خاطر من به مدرسه می آمدودروس عقب افتاده را با من تمرین می کرد.ساعات تفریح به دفتر نمی رفت،کنارم می نشست،دست دور گردنم می انداخت،ویکی یکی کلمات را به من یاد می داد.تازه لذت با سواد شدن را حس می کردم.
آن زمان بود که آرزو کردم من هم معلم شوم.در همان ساعات تفریح به معلمم گفتم:خانم قول می دهم من هم مثل شما معلم شوم.او هم با لبخند می گفت:ان شاالله.
فقط همان سال ایشان معلم مدرسه ما بود.سال بعداز آن جارفت.انگار فرشته ای بود که از جانب خدا مأمور شده بود به نزد من بیایدوعشق درس و مدرسه و معلمی را در دلم بکاردو برود.
وامروز که تو نامش را بُردی یادخاطراتم افتادم.
نرگس گفت:بابا شاید این معلم شما نباشد.مادر نرگس گفت:سه شنبه همین هفته برای معارفه اولیاء و مربیان به مدرسه دعوت شده ایم.می روم و از او می پرسم شما را می شناسد یا نه؟

سه شنبه شد.بعد ازاتمام جلسه مادر نزدمعلم نرگس رفت وگفت :ببخشید من مادر نرگس ...هستم.شمااولین سال تدرسیتون رو توی فیروزآباد بودید؟دبستان پسرانه؟
معلم کمی مکث کرد.گفت:فکر می کنم حدسم درست باشد.پدرنرگس هم شاگرد من بوده.همان روز اول که اسم و فامیل بچه هارا پرسیدم،گفتم این فامیلی برایم آشناست.
آقای ...چه کار می کنن؟حالشون خوبه؟الان مشغول به چه کاری هستن؟به من قول داده بود معلم بشن،وهزاران سوال که فکر معلم رادرگیر کرده بود.
با هماهنگی دفتر مدرسه ،ملاقاتی ترتیب داده شد تاخانم معلم با شاگرد قدیمش دیداری داشته باشد.

روز موعود فرارسید.دانش آموز که امروز خود معلمی شده به دیدار استاد قدیمیش رفت.
معلم در دفتر مدرسه منتظر بود.شاگرد که هم اکنون دیگر پایش کوتاه نبود واز پای مصنوعی استفاده می کرد،به همرا دفترو عکس هایی که از آن زمان به یادگار داشت،با کوله باری از خاطره پا به دفتر گذاشت.
اجازه خانوم؟...                                                                                                
معلم از جایش بلند شد،او هنوز در تفکراتش ،انتظار داشت کودکی به داخل بیاید ولی اکنون با فردی طرف بودکه برای دیدنش مجبور بود سرش را بالا بگیرد.
درتمام مدت حضور معلم و شاگرد قدیم،همکاران امروز،آقای... معلمش را با عنوان خانوم اجازه خطاب می کرد،به رسم روزگاران گذشته؛
معلم به رسم یادبودکتاب نهج الفصاحه را به شاگردش هدید داد.
پدر نرگس عکسی را که به همراه داشت به معلم نشان داد.یاد تک تک دانش آموزان وخاطراتشان چه قدر لذت بخش بود.حتی یکی از آن ها که به شهادت رسیده بود باعث جاری شدن اشک های خانم معلم شد،چون او زرنگ ترین شاگرد کلاسش را به یاد داشت.روز ها سپری شد،سال به پایان رسیدومعلم آخرین سال حضورش در آموزش و پرورش بود.
اول سال حضور را با پدر شروع کردوآخرین سال تدریس را با فرزند به اتمام رسانید.معلم
بازی روزگار،دست تقدیر...هر عنوانی را می توان بر این ماجرا گذاشت.
چه بسا معلمانی که باعث شده اندعشق درس و مدرسه و رسیدن به مدارج عالی علمی در دل بچه ها به وجود بیاید.
خود نیز به یاد داریم و هم اکنون نیز چنین است،وقتی عاشق معلمی باشیم به آن درس هم عشق می ورزیم.
پس نقش یک معلم،مربی ،استاد در زندگی یک فردبسیار مؤثر است.
به قول شاعر:
درس معلم ار بود زمزمه ی محبتی            جمعه به مکتب آورد،طفل گریز پای را
 معلمان عزیز         
روزتان مبارک        


حبیب خدا

به نام خدا
یکی از دوستان تعریف می کرد:
بهمون گفتن یه جانبازقطع نخاعی که اهل دل هم هست،قراره از شیراز بیاد خونمون و مهمون ما باشه.برای درمان تو تهران کارداشت.
ازیک هفته پیش ،ما فقط در تدارک این بودیم که محیط خونه رو چه جوری آماده کنیم تا ایشون راحت باشن.از ذوق و شوق،که یه همچین سعادتی نصیبمون شده،سراز پا نمی شناختیم.می گفت شبی که قراربودفردا صبحش ایشون بیان،من اصلاً نخوابیدم.

فردا صبح وقتی اون جانباز اهل دل وارد خونه ی ما شد،حرفی زد که تن هممون رو لرزوند.

یه لبخندی زدوگفت:خیلی زحمت کشیدین،ممنون.اما به خدا قسم اگر مردُم همه ،این قدر ذوق وشوق نشون می دادن برای ظهورآقا،به خود امام زمان قسم،آقا ظهور می کرد.
........................                                     
راستی اگر امروز نغمه ی دلنواز
اَنَا المَهدی به گوشمون برسه،چی داریم که خدمت آقامون عرضه کنیم؟
یا ابا صالح    مددی مولا


ما هم شدیم اهل بخیه

یا مَن اِسمُه دَواء

شکر خدا تا حالا پام به اتاق عمل باز نشده بودو اهل بخیه نبودم(نه از اون اهل بخیه...بابا ذهنت کجارفت؟)
تا دیروز...                           
صبح گفتم خوبه امروز بشم همسر نمونه و یه مادرخوب،بعد از رُفت و روب خونه،رفتم خرید.کرفس و نعنا جعفری و اسفناج.پاک کردم،شستم،یه تفت کوچیک وپیاز داغ و..
.از بعد از ناهار خورشت شام رو بار گذاشتم.با خودم گفتم چه شامی بشه!ماست رو از دیروز درست کرده بودم.کمی استراحت وبعدش  رفتیم سراغ برانی.شروع کردم به پاک کردن اسفناج ها. که همسایه اومد در خونه و گفت:امروز چهارم ماهه ،روضه داریم ،یادتون نره.
اسفناج رو بعد از پاک کردن و2بار شستن،ریختم تو سینی که خرد کنم،که آقامون اومدن.منم شروع کردم به خرد کردن.چشمتون روز بد نبینه،چاقوی تیزو...بله به جای سبزی دست برش خرد...یه دفعه دیدم تیکه گوشت دستم روی چاقواِ.اگه به کسی نگین ما اصلیتمون کاشانیه.اهل کاشانم/روزگارم بدنیست/خرده هوشی دارم/سرسوزن ذوقی...ای بابا چرا رفتم تو فاز شاعری؟
بله حالا بدو دنبال گاز استریل وبتادین و خلاصه قیامتی شد.با دیدن اون همه خون داشتم غش می کردم.
کارم کشید به بیمارستان و اتاق عمل و بخیه...
تموم اینارو گفتم که بگم تو اون شرایط یه نفر خیلی بهم دلداری داد.حتی موقع بخیه زدن هم بالا سرم بود.(نه فکرتون نره جایی،آقامون نبودن.چون من که توی اتاق عمل بودم ، ایشون پشت در ،روی صندلی حالش بد شده بود.یحتمل جون دوستی ما کاشونیا به ایشون هم سرایت کرده بود!)
یه نفر خیلی بهم دلداری داد،یه خانم پرستار.اون قدر باهام صحبت کردو حواسم پرت کرد که من اصلاً متوجه نشدم کِی 5تا بخیه تموم شد.

امروز که روز ولادت بزرگ پرستاردشت کربلا،خانم زینب کبراست،برخودم واجب دونستم این عید بزرگ رو از همین جا به تموم پرستارها تبریک بگم.
راستی یه چیزی،ان شاالله:

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجودنازت آزرده ی گزندمباد