روزگاري بود کسي بود دوستش داشتم و دوست داشتم همه جوره کمکش کنم و در خدمتش باشم و هرچي دارم بهش بدم و چشماشو به روي هرچي ميتونم باز کنم...کلا حذفم کرد... نميدونم شايد مجبور بود با اين حال هميشه دعاگوش بودم و هستم و خواهم بود... کاش لااقل دورادور ازش اطلاع داشتم... چه کنم خيابون دلم يک طرفست کسي به راحتي توش نمياد اما اگه اومد ديگه بيرون نميره... نميدونم کجاست و چه ميکنه اما هميشه نگرانش بودم و هستم، نگران خودش دلش زندگيش... اما فقط ميتونم براش دعا کنم...کاش قبل از قيامت ببينمش... کاش وقتي قيامت مي بينمش روم سياه نباشه...آقا اما رضا خودش دستگيرش باشه هميشه...