سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

سفرنامه...

بسم رب الشهدا و الصدیقین
السلام علیک یا بقیه الله الاعظم
السلام علیک یا ابا عبدالله
السلام علیک یا فاطمه الزهرا.......
السلام علیک ایها الشهدا و الصدیقین....
سلام
نمیدونم چطوری از اونجا دل کندم...
از دوکوهه...گردان تخریب...شلمچه...طلاییه...هویزه...دهلاویه...فکه...میشداغ
و رزم شبش...

چند خط خاطره و یاد آوری اون مناطقه فقط...
پی نوشت:
اولا که شهادا واسه ماها دعوت نامه میفرستن...نمیدونم چرا اما
میفرستن...
شماهایی که تا حالا سعادتشو نداشتید بخواید...از خود شهیدا بخصوص
اونایی که دوستشون دارین بخواید...
به خدا میدن.......
ثانیا با شهدا حرف بزنین...جوابمونو میدن...
به خدا راست میگم......
من چند بار جوابمو همون لحظه گرفتم
سر خاک یکی از شهیدا که داداشمه-من داداش ندارم...اما 3 تا شهید دارم
که قبول کردن داداشام باشن...پرسیدم میشید...گفتن اره-که میرم و باهاش حرف میزنم و
سوال میپرسم جوابمو میده...هم با نگاهش باهام حرف میزنه هم با صداش...نه صدای سر!
که صدای دل.....
بخواید به خدا جواب میدن...
ثالثا امسال که بار دومم بود واقعا حس هبوط بهم دست داد....
واقعا....
هنوز درست و حسابی شهرو ندیدم و ایشالا دیگه با چشم دلم نبینمش...هیچ
وقت...
دیروز که رسیدیم تا رسیدن به خونه خواب بودم تو ماشین...امروزم که
رفتم پیش داداشم بهشت زهرا هم سعی کردم مردمو نبینم....
نمیخوام رنگ دنیایی بگیرم...
شروع میکنم...

یکشنبه تو راه اهن بودیم و با شوق منتظر قطار...
رفتیم!
سختی راهو تحمل کردیم تا رسیدیم دوکوهه....به امید اینکه پیاده بشیم!
نه!!!!!!!!!!!!
اندیمشک پیاده میشیم!
از اونجا عازم دوکوهه شدیم...
تو یکی از ساختمونا که جا پای شهدا حس میشد مستقر شدیم...بعد از
صبحانه عازم فتح المبین شدیم..
بار اولم بود میرفتم فتح المبین...
خیلییییییییی غریب بود.....
نمیدونم اون حس خوبی که داشتم واسه این بود که محل شهادت داداشم بود
یا حرفایی که شهدا بهم میزدن...
برگشتیم دوکوهه...
شب با دوستم تو محوطه چرخیدیم
صبح دوساعت قبل نماز پا شدیم!
حسینیه گردان تخریب
منتظرمون بود...
میخواستم نرم...سر درد عجیبی داشتم اما همینکه تو صف وایسادم حالم
خوبه خوب شد!
چه جاییه این حسینیه....
تو راه همش به ابهتش فکر میکردم...؟
واقعا برای من قشنگترین جاست...واقعا برای من قشنگترین جاست...
به دوستم میگفتم گردان تخریب آثار باستانی نیست...فقط یه سایه بونه با
چهارتا دیوار...
اونجا فقط حسه.............................................
برگشتن گفت به حرفت رسیدم...
قبرهای کنده شدش که محشره...
قبرایی که میگن بچه های تخریبچی میکندن و میخوابیدن توش تا همیشه به
یاد مرگ باشن...
حسی که خوابیدن حتی واسه چند ثانیه میده تعریف نشدس...
حسینیه  و حوض حاج همت...

به دوستم میگفتم...دست بزنیم تو آب به یاد اینکه یه روزایی حاج همت تو
این حوض وضو میگرفت...
نقابی که دوست خوبم گلپر بهم هدیه داده بودو تو این حوض متبرک کردم...
شلمچه...

غروب اونجا بودیم...واقعا بوی حضرت زهرا رو میده اینجا....
گلزار شهداش که شبا چه قشنگ میشه...میگن از اونجا کربلا رو میشه
دید...گرچه خودش کربلاییه...
من که با چشم سر نتونستم ببینمش اما با چشم دل یکم چرا...
قشنگ ترین غروبو تو شلمچه دیدم...
هویزه ...

ظهر بودیم...چه غربتی دارن شهدای هویزه...با اینکه گلزار دارن و همه
جز یکی با نامند اما غربتی که تو محاصره داشتن قشنگ حس میشه...
دهلاویه...

نمیتونم راجع بهش بگم چون امسال حسش نکردم...یه اتفاقی واسم افتاد که
نتونستم اونجارو بفهمم...
طلاییه چه طلاییه...

رفتیم تو اون گودال سه راهی شهادت نشستیم و به روایت گری گوش دادیم...
سه راهی شهادت خودش با آدم حرف میزنه...
اخه اونجا مقر ابوالفضل عباسه...
اروند...

ظاهر آروم اروند قشنگه...و عراقی که از اونورش پیداست...
اما من دستمو تو آّب که زده بودم یه چشمه خیلیییییییییی کوچیک از باطن
نا آروم فکه رو دیدم...موجاشو...
باطن نا آرومی که بچه های خوبو به آرومی ازمون گرفت...
شاید خودش نمیخواست اما عراقیا مجبورش کردن...
میشداغ
آخرین محل اسکانمون بود...
رزم شبش گرچه اونطوری که انتظار داشتم به دلم نشست اما تجربه خوبی
بود...
اینکه یک میلیونیم عملیات طریق القدسو جلوت-دورت- انجام بدن و تو فقط
راه بری و صدا و تصویر شلیک رو بشنوی و ببینی...
یه لحظه من حس کردم گلوله تانک از جلوم رد شد...
یه لحظه حس کردم یه گلوله از جلو پام رد شد...که وایسادم شلوارمو نگاه
کردم ببینم چیزیم نشده؟؟!
و فکه...........

کربلایی ترین مکان به نظرم فکه است...
رملاش با آدم حرف میزنه
دوستم میگفت دیدن خاک فکه خودش روضه میخونه واسه آدم....
یه ایه رو سر ورودیهفکه نوشته بود که تا موقع برگشتن تو ذهنم بود و
ورد زبونم...
"فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس الطوی"

به دوستم میگفتم این جمله واقعا به اینجا ربط داره...
به همه جا ربط داره اما بیشتر از همه فکه...
راوی میگفت بچه ها...زائرا...مواظب باشیم...زیر پامون چشمای
شهیداستا....
مواظب باشیم چشماشونو له نکنیم...
شرهانی
قسمتمون نشد بریم...
میگفتن دوتا شهید تازه تفحص کردن...اما نطلبیدنمون
دیروز گلپر میگفت باهامون دوباره بیا جنوب...گفتم جنوب رفتنی
نیست...طلبیدنیه...
واقعا باید با چشم دل رفت تا شهدا باهامون حرف بزنن...
تا خودشون برامون روایت گری کنن...
اگه با چشم سر بریم جز یه مشت خاک نمیبینیم اما با چشم دل که میریم
حرف حاج اقای راوی طلاییه رو میفهمیم
که میگفت شما اینجا چی میبینین که میاید میشینید روی این
خاکا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
که پا برهنه راه میرید روی خاکهاا؟
که چادر سیاهی که یادگاری حضرت زهراستو خاکی میکنین؟؟
راستی!
بوسیدن دوتا چیز نصیبمون شد
یکی تو پادگان اول:
پرچم حرم امام حسین (ع)
یکی تو پادگان دوم:
پرچم حرم حضرت ابوالفضل (ع)
یه هدیه هم از شهدا گرفتم...
چفیه همرزمشونو...همونی که از اول راه دلم میخواستو....خودشون ردیفش
کردن واسم...
یکی از راویا حاج اقای جانباز بودن(برای سلامتیشون صلواااات!)
یه سوال قرآنی پرسید...گفت هرکس جواب بده این اسکناس 5000تومانی رو
بهش میدم جایزه...
اس ام اس زدم به لسان گفتم سوال اینه...جوابو زود بهم بگو!
جوابو بهم داد...
گفتم حاج اقا جوابو من میدونم اما جای 5000 تومنی چفیه تونو میخوام!
در آورد بهم داد....
و یه هدیه دیگه که تو دهلاویه بهمم ریخت...
جای همههههههه اونجا خالی بود...
دعا کنین سعادت داشته باشم دوباره با گلپر اینا برم...
دلم بد جور میخواد...
اللم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر و مد فی عمره الشریف و زین الارض بطول بقائه و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره