سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

مرا ببخش!

به نام خدا
بهار که میشود امید و شادی در دلها زیاد میشود. مخصوصا در روزهای اول بهار که فصل عید دیدنی و شادی است برای ما.
لباس های نویمان را میپوشیم و به دیدن فامیل و دوستان میرویم. خوراکی های خوشمزه میخوریم و از مناظر زیبای بهار لذت میبریم.
اما هستند کسانی که از چشیدن طعم خوشی های این روزها محرومند. مثل بیماران...کسانی که لحظات شیرین تحویل سال و روزهای عید را میهمان اجباری بیمارستان ها هستند.
خوب است این روزها به یاد آن ها هم باشیم. دل شکستگانی که مجبورند به جای لباس نو، پیراهن بد رنگ و بد ریخت بیمارستان را به تن کنند و به جای خوردن آجیل و شیرینی، به اکراه، کامشان را با داروها تلخ کنند.
خوش شانس باشد بیماری که تختش نزدیک پنجره باشد. او حداقل میتواند عید را از قاب آن روزنه تماشا کند. گرچه شاید بیشتر دلش بسوزد از دیدن آدم های اتوکشیده ای که در خیابان ها گل و شیرینی در دست دارند و معلوم است به دید و بازدید میروند.
بستری بودن برای یک مادر در ایام عید سخت تر است! چون دوست دارد کودکش را با لباس نو سرسفره عید کنارش ببیند و سرتاپایش را بوسه باران کند، عیدی بدهد و لبخند های شاد و کودکانه اش را ببیندو غرق در یک دنیا خوشی شود.
خدا کند هیچ وقت شما در چنین موقعیتی گرفتار نشوید!
نوروز 88 را هیچگاه فراموش نخواهم کرد...یک شبه آنچنان بیمار شدم که انگار سالهاست مریضم. تا صبح پلک روی هم نگذاشتم. صبح که بیمارستان رفتم فورا بستری شدم. درد امانم را بریده بود. دکتر گفت باید حداقل 48 ساعت آنجا تحت مراقبت باشم. نصیب دشمنم نشود! آنقدر سرم در رگهای دستم زده بودند که از درد نمیتوانستم دستم را تکان دهم! شب که شد همه ی بیمارستان در سکوت بود و همه ی بیماران خواب بودند ولی من از شدت درد فقط راه میرفتم. دم دمهای صبح که دیگر طاقتم طاق شد، از درد فریاد میکشیدم!... وقتی آفتاب درآمد و بیماران بیدار شده بودند اتاق به اتاق دنبال صدا میکشتند و میپرسیدند: «چه کسی بود که تا صبح ناله میکرد؟»...
بگذریم...
دردهایم یک طرف و دوری از کودکم یک طرف دیگر...
آن روز صبح دردم که کمی آرام گرفت روی تختم نشستم و خیابان را تماشا میکردم. پشت سرم سه تخت دیگر بود. ساعت ملاقات نزدیک شد. کم کم آدم هایی برای دیدار مریض ها وارد اتاق میشدند. با گل و شیرینی و کمپوت و بگو و بخند و...
اما من تنها بودم. برای اینکه تعطیلات عید کسی را خراب نکرده باشم و مجبور نباشند به خاطر من وقت بگذارند و در ترافیک مرکز شهر اسیر شوند و به دیدارم بیایند...بستری شدنم را به کسی نگفته بودم...
وقتی اتاق کیپ تا کیپ جمعیت پر رو خالی میشد از ملاقات کننده های تخت های دیگر... دلم شکست...چند لحظه بعد صدای برخورد کیسه ی پر از کمپوت با میزم را شنیدم....صورتم را که ساعتی بود  میخکوب پنجره بود برگرداندم... چهره ی خندان و مهربان مرضیه زیباترین تصویری بود که آن لحظه میتوانستم ببینم.
مثل همیشه بذله گویی اش آنقدر مرا خنداند که تمام غم و غصه هایم را فراموش کردم. مرضیه برای تبریک عید به گوشی ام زنگ زده بوده ولی من جواب نداده بودم. میدانستم از حالت صدایم متوجه بیماری ام میشود... مثل همیشه تا به مقصودش نمیرسید ول کن قضیه نبود...به منزل پدرم زنگ زده بود و به اصرار از او سراغ مرا گرفته بود و بعد اسم بیمارستان و...
دقایقی که مرضیه کنارم بود، شیرین ترین خاطره ی من از نوروز آن سال بود. روحیه ام انقدر خوب شده بود که روی بدنم هم تاثیر گذاشت. وقتی خانم دکتر برای ویزیت آمد با تعجب گفت: از دیروز صد پله بهبودی داشتی. فردا مرخصت میکنم
 J
آخ مرضیه... هرچه فکر میکنم هیچ خاطره ی بدی از تو ندارم...هیچ صفت بد...هیچ کار بد... مثل گل بودی...مثل گل رفتی... وقتی همه مرا تنها گذاشته بودند تو با من ماندی...ولی من! وقتی همه تو را تنها گذاشتند...من هم تو را رها کردم و رفتم...که رفتم...که رفتم... مرا ببخش!

تاریخ تولدت:
4 فروردین61