سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عاشقانه ها

یک سری تجربه ها هست که فقط مخصوص مادر هاست!

ویکی از شیرین ترین آنها، حس اولین تکان بچه در شکم مادر است.

به وجود آمدن هر بچه یک معجزه است؛ معجزه ای از قدرت و لطف خداوند.

پس از آن تا نه ماه باتمام وجود تشنه ی دیدن آن موجود کوچولو میمانی؛ هرلحظه تشنه تر!

به دنیا آوردن بچه، تغذیه اش، تاتی تاتی کردن هایش، حرف زدنش و . . . همه را جزء به جزء این مادر است که با تمام عشق و علاقه انجام میدهد.

بعدها وقتی بزرگتر میشود و قدش به آینه میرسد، وقتی جلوی آینه موهایش را شانه میکند، مادر با تمام جان بچه اش را نگاه میکند.

چشمهایش میشود قابی به اندازه ی یک دنیا و بچه اش را در برمیگیرد و این تمام دنیای آن زن است. حالا دست هایش را بالا میبرد و میگوید: " مادر به قربونت بره! الهی عروسیت رو ببینم!"

 

همه ی این عاشقانه ها را داشته باشید!

 

چندسال بعد، شیپور جنگ نواخته میشود و جگر گوشه اش به جبهه میرود.

مادر قلبش پیش فرزند اش است اما عقلش مانع رفتنش نمیشود.

از آن لحظه، او در برزخی بین زمین و آسمان است.

حسابش را بکنید!

مادر جواهر زندگی اش را راهی جبهه های نبرد کرده است تا درس ناموس داری و رشادت راهم در آخرین درس ها، به او بیاموزد و . . مادری که سالها رنج کشیده تا این سن فرزندش را ببیند؛ رشادتش را، سبیل های تازه سبز شده اش را.

صدای بم او، آرامش بخش ترین نوای زندگی اش است.

 

تمام این عاشقانه ها را داشته باشید!

 

بعد از مدتی که از جنگ میگذرد، خبرمیآورند که فرزندش مفقودالاثر شده! میدانی معنی اش چیست؟!

 یعنی مادر در برزخ ماند! نه میداند فرزندش شهید شده، نه میداند زنده است!

سالها مادر در برزخ میماند، سالها . . . تا اینکه یک روز بچه های تفحص خبر میآورند که . . .

 

تمام این عاشقانه ها را داشته باشید.

زن جوانی که عاشق شد. بچه دارشد و بچه اش را بزرگ کرد و دودستی داد برود جهاد کند در راه خدا . . . ولی همچنان عاشق اش است.

 

مادر جگرگوشه داده و سالها در برزخ مانده، بعد حالا میرود بعد از سالها، پیکرگلپسرش را تحویل بگیرد.

او آماده است. هرتصوری میکند تا به آنجا برسد:

تابوتی محقر،کفنی سفید، اسکلتی با کمی لباسهای پوسیده و . . . هرررر تصوری جز اینکه دور استخوان های ساعد جگرگوشه اش، چند دور طناب بسته شده باشد!

 

حالا تمام آن عاشقانه ها را به یادبیاورید:

 

یک طرف تصویر شاخ شمشادی که در این سالهای برزخی در قلب مادربوده، مادر با آن تصویر زندگی کرده و پیرشده . . . 

 و حالا استخوان هایی دست بسته!

آن طناب های لعنتی!

 

به خدا قسم، شرمنده ات هستیم مادر!

مادر 

مادر