سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

ببخشید! مداد رنگی خدمتتون هست؟

کاشکی یه جعبه مداد رنگی داشتم.
اگه مداد رنگی داشتم :
با مداد آبی آسمون تهرانو رنگ میکردم. صاف و تمیز، تا وقتی دلی اونجا شکست و سری به آسمون بلند شد دیدن هوای آلودش نمکی نشه روی زخماش...تا با دیدن آبی آسمون امید تازه ای بگیره و دلش وابشه.
اگه مداد رنگی داشتم:
با مداد سبز برگ درختا رو دوباره رنگ میزدم مثل وقتی که بهار میشه، اون موق برگهای سبز و تازه ی چنار انقدر قشنگن که گاهی چند دقیقه اونا رو تماشا میکنم.
اگه مداد رنگی داشتم:
لبای بی رنگ و رویی که تو سرما واسه خاطر خونواده شون از صبح تا شب کارمیکنن و یه لقمه نون حلال در میارن رو با مداد قرمز رنگ میکردم. اینجوری وقتی میرسیدن خونه بچه ها به جای غصه یه لقمه نون تازه ای که تو سفره شون اومده بود رو با خیال راحت میخوردن.
...

تق تق در میزنن:
کیه؟
پسر علی! درمونده شدم. گرفتارم و بد جوری به پول نیار پیداکردم. هیشکی رو ندارم...
چند لحظه بعد:
جیررررررررررررررر(صدای در که آروم باز شده بود مرد رو از خیالات بیرون اورد)
دستی آروم از پشت در کیسه ی پولی به مرد داد.
بدون اینکه مرد رو ببینه یا مرد چهره ی اونو...
اشک اشک اشک
چهره ی مرد رو خیس کرده بود.
گریه ی خوشحالی...هم از باز شدن گره ی مالیش و هم حفظ آبروش...
آقا اونو ندید اونم آقار رو...
...
خدایا! به حق عزاداریای مردم تهرون واسه حسینت، هواشونو داشته باش...هواشونو...


خانومهای وبلاگ نویس پارسی بلاگ، محرم رو با شهدا شروع کردند

دیدیم شیطون از دیدن روح پلیدمون بد مشعوف گشته، گفتیم یه کاری کنیم بد حالش گرفته شه... با چند تا از خانومای وبلاگی تصمیم گرفتیم محرم رو با شهدا شروع کنیم و روز اول محرم، صبح 9-11 گلزار شهدا قرار گذاشتیم. جاتون خالی جدن که انگار یه تیکه از اسمونه که رو زمین جامونده...خیلی دوسش دارم...خیلی بهم خوش گذشت... دوربینمم برده بودم یه سری عکس هم گرفتم...
سر مزار شهید زین الدین قرار گذاشته بودیم... شب قبلش تو نت سرچ کردم ببینم از مزارش عکس درست درمونی هست یا نه، چندان عکسی نبود واسه همینم بیشتر هدفم تو عکاسی اون روز، مزار این شهید بزرگوار بود

.






از کجا معلوم؟!

«گذشته» مثل یه پیرسالخورده ای میمونه که باید از تجربیاتش استفاده کرد...
«حال» مثل دوستی میمونه که عجله داره و میخواد بره...
«آینده»...
آه آینده!
همه امید و دلخوشیمون به فردا و فرداهاست!
تا چشم به هم زدیم محرم امسالم اومد. هیچ یادت میاد پارسال اول محرم این موقع چیکار میکردی تو چه حال و اوضاعی بودی؟
آره به همین سرعت...به یه چشم به هم زدن محرم امسالم اومد.
پارسال کیا بودن که امسال رفتن؟
مرضیه ی عزیزم! دلم برات قد یه دنیا تنگ شده. این روزا چقدر بهت احتیاج دارم.
چقدر خدا دوستت داشت که زود بردت پیش خودش...
دیروز بعد از ظهر رفتم یه جا زیارت عاشورا..یه جمع دوستانه بود خونه ی خواهر یکی از وبلاگیا.
کلی انرژی مثبت بود برام.
فکر میکنم باید خودمو تو این جمعا بندازم...خیلی بهش نیاز دارم.
آه...خدا!
سال به سال قربون پارسال!
روز به روز تاریک تر میشیم... خدا به دادمون برسه!
خداجونم ازت ممنونم بهم فرصت دادی محرم امسالو درک کنم.
خداجونم کمکمون کن از سیاهیا و تاریکیا توبه کنیم...
انقدری وقت نداریما! از کجا معلوم؟!


من...این روزها!

این روزها پرم از آنچه نباید و خالیم از آنچه باید...
عمری حرف نداشتم ولی حالا لبریز حرف و حدیثم!
قدیم ترها چند روز برای هر مطلبم وقت میگذاشتم ولی حالا روزی به چند مطلب میرسم...در ذهنم مینویسم و خوب میدانم چند نظر خواهد داشت و از چه کسانی ... در ذهنم نظراتشان را میخوانم جواب میدهم ...گاه خوشحال و گاهی ناراحت میشوم اما ... نمیدانم چرا هیچکدامشان را به حقیقت وبلاگم نرساندم و در خاک ذهن مدفونشان کردم. این سیر مدتهاست ادامه دارد و ذهنم را انباشته کرده است. افکارم روز به روز سنگینتر شده و قلبم را تحت فشار گذاشته است.
حالا دیگر تصمیم گرفته ام هر روز بنویسم شاید اینطور کم کمک بتوانم بار ذهن و قلبم را سبک تر کنم. پیش از این بارها تجربه کرده ام وقتی مطلبی مینویسم، انگار میشورمش و از ذهنم کنارش میگذارم...مثل یک مسئله ی حل شده یا پرونده ی مختومه...آخیش یک نفس راحت میکشم و به ایده های تازه و نویی میرسم و افکار جدید...
و چه لذتی دارد ایده، خلاقیت، آموختن و تفکر...

خدااااااااااااااااااااااااااااا...مهلتم بده!


ماجرای مهریه ی من!

به نام خدا
نوزده سال و اندی داشتم که خواستگار مناسب فکری و سیاسی و چیزای دیگه اومد و تصمیم گرفتم بله بگم.(بابای بچه ها، جناب همسر رو میگما!)
بعد از دو سه جلسه صحبت رفت سر مهریه. من قبلا در موردش فکر نکرده بودم ولی از مهر بالا هیچ خوشم نمیومد. حس خرید و فروش بهم دست میداد. از طرفی هم از اونجایی که کی داده کی گرفته بود فقط منت آقای داماد سر عروس میافتاد. بعد هم چون مهریه رو یه هدیه میدیدم میدونستم باید در حد توان طرف باشه و چون خواستگارم میلیونر نبود اگه مهرم رو بالا میذاشتم یعنی یه هیدیه ی دروغی و الکی ...گول زدن خودم...همین...یه چیز دیگه اینکه تو فامیل دو تا طلاق با مهریه بالا دیده بودم و متوجه شده بودم که هیچ تاثیری در خوشبختی آدم نداره. تازه وقتی کارت بیخ پیدا کنه ممکنه درد سر ساز هم بشه چون طرف نداره بده و طلاق نمیده و اینا!
تصمیمم به 5 تا بود که جناب همسر گفت 14 منم قبول کردم ولی پدرم موافق نبود. انقدر همسرگرام اومدن و رفتن و اصرار کردن و ما هم با پدر صحبت کردیم که باباهه گفت: باشه خودت تصمیم بگیر ولی بدون که همه ی عواقب کار پای خودته! منم چون مطمئن بودم که نظرم در مورد مهر درسته و هیچ تضمینی برا خوشبختی و اینا نیست گفتن باشه و همه ی مسدولیت رو به دوش گرفتم.
جالبه بدونین مهریه ی مادرم که سال59 ازدواج کرده، 14 سکه به اضافه ی یک سفر کربلا و مکه بوده!...
یادمه تو بله برون همه ی فامیل با این قضیه ی مهریه مخالف بودن ولی چون من مصمم بودم نتونستن تاثیری بذارن. مهریه ی دخترای فامیل اون موقع 250 تا کمتر نبود الان که دیگه 1000 رو رد کرده!
الانم که 8 سال و اندی از زندگی مون میگذره واقعا هیچ احساس نمیکنم که مهریه ی پایینم تاثیر بدی تو زندگیم داشته!
....................
این مطلب رو به دعوت گل دختر نوشتم.