عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

قدیما همه غیرتی بودن...حتی!

قدیما یادش بخیر
همه غیرتی بودن!
مرداش...زناش...حتی زمستوناش!
یادمه بچه مدرسه ای که بودم، زمستونا قبل از خواب میرفتم لب پنجره به آسمون خیره میشدم و تو دلم دعا میکردم! انقدر از ته دلم که آخرش بخار کل شیشه رو پوشونده بود و مجبور میشدم برای بار اخر دیدن آسمون با دستم پاکش کنم.
قیژ_قیژ
(از صدای شیشه پاک کردن خوشم میومد)
یکم میموندم و بعد تندی میخزیدم زیر پتو.
کلیک_کلیک
(صدای استخونام که از سرما بهم میخورد)
صبح هنوز چشمامو وا نکرده میپریدم لب پنجره و بیشتر وقتا:
«آخ جوووووووووووووووووون! برف اومده!»
...
چند روز پیش محمدجواد یهو زد از اتاق بیرون و زیر سقف آسمون از خدای مهربونش برف خواست.
و چه زود اجابت شد.
دقیقا همون فرداش!
چهارشنبه صبح وقتی همه جا رو سفید پوش دیدم یهو یاد بچگیام افتادم و شیرینی برف بازی و درست کردن آدم برفی مثل عسل کام ذهنمو شیرین کرد.
«بچه ها پاشین! برف اومده! هوراااااا!»
جلدی پریدمو دوربینو ردیف کردم و سه سوت ایده و...چیلیک!

بچه ها خیلی خوشحال شدن. خیلی.
فکر کنم این روزا اگه با بچه ها مهربونتر باشیم ...آسمونم بیشتر هوامونو داشته باشه!...نه؟