ماهی قرمز کوچولو
به نام خدا
چند دقیقه ای به اذان مونده بود و زائرا بدو بدو میکردند تا به نماز جماعت برسن. بعضی هم کنار حوض در حال وضو گرفتن بودن ما هم به سمت شبستان میرفتیم تا نماز ظهر و عصرمون رو به جماعت بخونیم..
« مامان! آب میخوام.» محمدجواد تشنه اش بود و آب میخواست اما وقتی لیوانش رو از آبی که همراهم آورده بودم پرکردم نخورد و آب سردکن های اطراف حوض رو نشون داد و گفت:« از این آب نه. از اون آب میخوام!» ناچار به سمت حوض برگشتیم. لیوانم رو از آب خنک حرم پر کردم و دستش دادم. نسیم خنکی ازحوض و به صورتمون میخورد. فشار آب فواره رو زیاد کرده بودن. دستش رو گرفتم تا به سمت شبستان بریم اما محکم سرجاش وایستاده بود. گفتم: «مامان جون زود باش بیا بریم تا نماز جماعت شروع نشده.» ولی همچنان محکم سرجاش وایستاده بود و با دست فواره رو نشون میداد و میگفت:« مامان! مامان! آب ببینیم؟» حوض صحن اصلی حرم حضرت معصومه سه طبقه است و وسطش یه فواره سنگی بزرگ داره. آب از فواره به حوض بالایی میریزه، از اون به حوض وسطی و بعد هم به حوض پایینی سرریز میشه.
همین طور که محو تماشای آب بودم متوجه ماهی قرمزی شدم که تو حوض بالایی در حال شناکردن بود. ماهی قرمز کوچولو خیلی قشنگ بود و با دم بلندش انگار تو آب میرقصید. اون روز شدت آب فواره خیلی خیلی زیاد بود و آب زیادی از حوضها به پایین میریخت. ماهی ها معمولا زیر آب شنا میکنند ولی اون ماهی انگار شیطنتش گل کرده باشه خودش رو به امواج سپرده بود و مرتب بالا و پایین میشد. موجی ماهی رو به حوض وسطی انداخت و بعد هم به حوض پایینی.
همینطور که با چشمام ماهی رو دنبال میکردم متوجه شدم آب تو یه گوشه حوض داره میچرخه نزدیکتر که رفتم دیدم سوراخیه که آب تو آخرین مسیرش از اونجا وارد چاه میشه. «هیییییی! ای داد بیداد! الانه که ماهی بره تو چاه.» لیوان آب رو از کیفم در آوردم و دویدم دنبال ماهی. مردمی که اطراف حوض در حال وضو گرفتن بودند تا اون موقع متوجه ماهی نشده بودن و اولش وقتی دیدن من با یه لیوان دارم دور حوض میدوم تعجب کردن و بعد چند نفری اومدن جلو تا تو عملیات نجات ماهی قرمز کوچولو کمک کنن. سرعت آب زیاد بود و ماهی رو به سرعت به طرف چاه هل میداد. چند سانتی به دریچه مونده بود که یه پیرمرد مهربون با دستش ماهی رو گرفت و فورا به حوض بالایی انداخت. یکی از خدام هم که متوجه موضوع شده بود سریع به طرف فلکه رفت و شدت آب فوراه رو به حالت عادی برگردوند.
وقتی خیالم از ماهی راحت شد یه نفس عمیق کشیدم و تازه متوجه شدم که موذن عجلوابالصلوة میگه. محمدجواد رو بغل کردم و به طرف شبستان دویدم. اون روز تو نماز یه حس تازه ای داشتم و قلبم مملو از عشق بود. وقتی نماز تموم شد تو سجده شکر هزار بار قربون صدقه حضرت معصومه رفتم که چه جوری با اینهمه زائر و تو شلوغی حرم حواسش به همه هست، حتی به ماهی قرمز کوچولو!