سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

صفحه خانگی پارسی یار درباره

شب آخر و قم و انتخابات

به نام خدا

 چهار شنبه شب، آخرین شب تبلیغات نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری بود.
آروم و قرار نداشتم، دنبال بهونه بودم که بزنم بیرون. چند ساعت قبل از غروب پیام دعوت یکی از دوستان رو دیدم که خانمهای ساکن قم رو دعوت کرده بود به یکی از برنامه های تبلیغی آقای جلیلی با سخنرانی و اینا...
یه پیام براش نوشتم و شمارمو گذاشتم و ازش خواهش کردم که فوری تماس بگیره. خلاصه از دوستم خواستم منو معرفی کنه به ستادهای دکتر جلیلی (بخش خانمها) که برم برای گزارش تصویری و الهی شکر با استقبال اونها رو به رو شدیم.

یکی دو ساعت بعد من و راضیه راهی ستاد مردمی دکترجلیلی تو خیابون زنبیل آباد(بلوار صدوقی) شدیم که مربوط به جبهه پایداری بود.

 

مکان ستاد زیر زمین یه خونه ی مسکونی کوچیک و ساده بود. با ستاد هایی که تهران تو دوره های قبل از نامزدها دیده بودم خیلی فرق میکرد. خانمهایی که اونجا فعالیت میکردن دخترهای جوون و پرانرژی و خوش اخلاقی بودن که در همون دقایق اول کلی با هم رفیق شدیم. دخترها کم کم داشتن ستاد رو جمع و جور میکردن و وسایل رو مرتب میکردن...دیگه شب آخر بود!

چند تا پسربچه ی شاد و سرحال اومدن به ستاد و یه سری عکس و پوستر خواستن. وقتی دستشون خالی برنگشت کلی خوشحال شدن و با عجله پوسترها رو بین خودشون تقسیم کردن.خوشحال و خندون از ستاد زن بیرون، سوار دوچرخه شدن و در حالی که بعضی شون پوستر تبلیغی آقای جلیلی رو به دوچرخه شون وصل کرده بودن رفتن به طرف خیابون اصلی.


من و راضیه هم کارمون تو ستاد جبهه پایداری تموم شد و با هماهنگی که تلفنی انجام شد به طرف ستاد حیات طیبه رفیتم خیابون بلوار امین. 

وقتی رسیدم نزدیک اذن بود و دخترها در حال وضو گرفتن بودن و بعد هم به نماز ایستادن.

دختر بچه ای که اونجا بود توجه منو به نقاشی که کشیده بود جلب کرد و گفت: "خاله ببین برا عموجلیلی چی کشیدم؟"

بعد از گرفتن عکس ها به خیابون دورشهر و صفاییه هم سری زدیم و عکس ها و پوسترهایی که برای انتخابات شوراها زده بودن رو دیدیم.

وقتی از کنار دفتر آقا تو خیابون صفاییه رد میشدم یه نگاه انداختم به داخل و جمعیتی که برای درس اخلاق آیت الله مصباح اومده بودن رو دیدم...درس اخلاق...نه بحث سیاسی...کیپ تا کیپ پر بود از جوونهای پرانرژی و مذهبی...
راستی شنیدم میگن امسال حداقل 4خانم وارد شورای شهر قم میشن...از عکس ها و پوسترهای اونها هم چند عکس گرفتم که بعدن نگن خانمهای قم فعال نیستن! اینم از شورای شهرش :)
و اما!
من به کی رای میدم؟
تا همین چند دقیقه پیش تردید داشتم ولی طی تحقیق و تفحص چند روزه، بالاخره به یک نفر رسیدم.
کسی که نگاهش به اقتصاد سرمایه داری نباشه...
کسی که اهل ریخت و پاش اضافه نباشه...
کسی که نگاهش به عدالت همون نگاه حضرت امام باشه و...
و نهایتن با خط خوردن گزینه های دیگه، من به آقای جلیلی رسیدم و حالا مطمئن هستم.
خدایا هرکس که رئیس جمهور شد دستشو بگیر و نذار امید ملت ایران نا امید بشه...آمممممممین :) 
پیوندها:

+   +   +   +

 


آلبوم عکس مادرم

به نام خدا
هرسال در این روزها مادرم یک جور خاصی میشود. بیشتر اوقات غرق در افکارش است و گاهی هم خیره خیره  در عکس های قدیمی فکر میکند و فکر میکند و فکر میکند. بعضی از عکس ها چهره اش را خندان میکند و بعضی دیگر او را در غمی عمیق فرو میبرد و آه میکشد پشت سرهم...
چند روز پیش که نیروی هوایی به دیدار آقا رفته بودند مادرم در حال تماشای گزارش این برنامه از تلویزیون شد و بعد هم باز سراغ آلبومش رفت. آرام نزدیکش شدم و سرصحبت را باز کردم...

عکس مادرم قبل از انقلاب
 - مامان!
- جانم؟
- چه سالی شما وارد نیروهوایی شدی؟
- 1351
- قبل از انقلاب با حجاب ها رو اداره جات استخدام میکردن؟
- کم...خیلی کم...همونام که استخدام میشدن اکثرا پارتی داشتن، مثل من که داییت پارتیم شده بود!
- حجابشون رو چه طوری رعایت میکردن اونا؟
- با حجاب هایی که تو استخدام میشدن یه روسری کوچیکی میتونستن سرکنن. یه جوراب کلفت هم میپوشیدن.
- برخورد همکارا با خانم های باحجاب چطوری بود؟
- اون موقع ها اینطور جاانداخته بودن که فقط خانم هایی روسری سرمیکنن که کچل هستن!
- واقعا؟!
- آره خودم چند بار شاهد بودم که وقتی خانم های باحجاب تو دستشویی زنونه روسری شون رو برای وضو برمیداشتند با تعجب چندتا از همکارای خانم مواجه میشدند که: «ماشالله! چه موهایی داری! ما فکر میکردیم...»
- برخورد بالاسری ها؛ مدیرها و رئیس ها چطوری بود؟
- بذار چندتا خاطره برات بگم در مورد این قضیه:
یه روز مافوقمون اومد تو اتاق ما، یهو میخکوب شد. یه عکس قاب شده از شاه تو اتاقمون بود که نمیدونم چطوری یه ذره کج شده بود. انقدر این طرف عصبانی شد که نگو! ما رو بردن اطلاعات استنتاخمون میکردن که شما خراب کار هستین و مخصوصا این کار رو کردین و فلان و بهمان! خوب شد داییت پارتی من شد و الا میخواستند کار رو به ساواک بکشونن!
- آخه چرا؟ مگه کج شدن یه قاب عکس خراب کاریه؟
- اولا که اونا شاه رو میپرستیدن و کلا مسائلی که به شاه مربوط بود براشون خاص بود و برخوردشون فقط اعمال زور بود!
دوما اونها فقط دنبال یه بهونه بودن که باحجاب ها رو اذیت کنن! کج شدن قاب عکس والاحضرتشون بهترین بهونه بود!
مادرم که تعجب مرا دیدد خندید و ادامه داد:
- بذار یه خاطره ی دیگه برات بگم که اون خنده دار تره!
- جدن؟ بگو مامان!
- غذای اداره(نیروهوایی) خیلی بد بود. مزه اش که بخوره تو سرشون! همکارامون چند بار از قرمه سبزی شون جک و جونور پیدا کرده بودن؛ از حلزون و سوسک بگیر تا موش! من هم به غذام خیلی اهمیت میدادم وهرچیزی نمیخوردم. برا همینم وقتی این اوضاع خراب غذای اداره برام روشن شد از خونه غذا میبردم. چند روزی از غذا بردنم به اداره گذشت که بازم منو اطلاعات خواستن!
- وا! برای غذا؟!
- باورکن! میگفتن: شما خراب کارین که غذای اداره رو نیمیخورین! میخواین با این کار شورش کنین و...
- باز هم داییت واسطه شد و از یکی از دکترهای اداره نامه گرفت که من ناراحتی معده دارم و باید غذای مخصوص بخورم و نمیتونم غذای اداره رو بخورم! والا دست بردار نبودن! اخراج حداقلش بود!
- عجب!
- از نظر اونها زن هایی خوب بودن که با دامن کوتاه و پای برهنه و هزار قلم آرایش میومدن اداره و به هر خواسته ی مستشارهای امریکایی تن میدادن!
- مستشار آمریکایی هم داشتین؟
- آره! بعضی از قسمتهای نیروی هوایی بود که اصلا ایرانی ها اجازه ی ورود به اون قسمت رو نداشتن!
- مثلا کجا؟!
- اونجاهایی که در مورد نقشه های ساخت هواپیماها بود و اطلاعات علمی و به روزی داشتن! اونجاها فقط خاص نیروهای امریکایی بود! اونها هم خیلی کار نمیکردن! بیشتر وقتها در حال بگو و بخند و تور کردن دخترای بزک کرده ی ایرانی بودن!
- با دخترای ایرانی ازدواج هم میکردن؟
- نه عزیزم! فقط ازشون سوء استفاده میکردن بعد هم که ماموریتشون تموم میشد ولشون میکردن و از ایران با یه چمدون پول و کلی درجه ی اضافه میرفتن امریکا!
- پس اینطور...
بعد هم مادرم شروع کرد به نشان دادن عکس های قدیمی اش از آن دوران...


روزی در رادیو

دینگ دینگ(صدای گوشی)
(مسیج از طیبه بود)
- "سلام خواهر.
فردا صبح وقت داری؟رادیو معارف ضبط داریم. بحث در مورد الگو گیری زنان بحرینی از حضرت زینب و..."
(به نظرم جالب بود. تا حالا بهش فکر نکردم بودم.)
- "باشه فردا جلو صدا و سیما منتظرم باش"


ساعت 9 ضبط شروع شد. تو استودیوی تولید... کارشناس خانم معین الاسلام بود. یادم افتاد که دوسال پیش هم که همایش خانم های فعال قرآنی بود و من به سفارش چارقد برای گزارش تصویری اونجا عکس میگرفتم ایشون رو زیارت کرده بودم. وقتی سخنرانی میکردن تو اون همایش، مثل همیشه دست به دوربین بودم اما گوشم به ایشون بود. یادمه همون موقع هم از دیدگاهشون به فعالیت های خانم ها در مساجد خیلی خوشم اومده بود. نگاهشون هم کارشناسی بود هم تازه. همیشه ایده ها و پنجره های جدید رو به موضوعات قدیم برام جالبه.
خانم مجری وقتی وارد استودیو شد خیلی خوشحال شدم. نه فقط به خاطر اینکه ضبط زودتر شروع میشد و من میتونستم به موقع خودمو به خونه برسونم و دخترم رو از سرویس مهدکودک تحویل بگیرم، ...مهمتر این بود که خانم مجری حجاب بسیار خوبی داشت. سنگین و موقر با همکاراش حرف میزد و با متانت راه میرفت. خیلی هم خوش برخورد بود.
خانم تهیه کننده ی برنامه قبل از شروع تاکید کرد که مشارکت فعالی در بحث داشته باشیم و گفتگو یه طرفه فقط از طرف کارشناس نباشه. تو دلم کلی خندم گرفته بود! آخه بنده خدا نمیدونست کم نمیارم که هیچ! بلکه یکی هم لازمه که منو از برق بکشه!
همینم شد. من و طیبه و یه دختر دیگه که از شرکت کننده های بحث بودیم، انقدر خانم کارشناس رو سئوال و جواب کردیم که آخر بنده ی خدا نتونست همه ی مطالبی رو که آماده کرده بود بگه!


ساعت نزدیک به 12 بود. دوبرنامه پشت هم ضبط شده بود ولی بنده ی خدا خانم کارشناس مونده بود با یه عالمه مطالب آماده کرده و گفته نشده! همینجور که هاج و واج به کاغذهایی که حرف هاش رو توش نوشته بود نگاه میکرد، خانم تهیه کننده اومد داخل استودیو و ازش قول یه ضبط دیگه رو هم گرفت، به امید اینکه تو ضبط سوم نکته ی جا افتاده ای نمونده باشه!
حالا همه ی اینا یه طرف! منو بگو که دوربینم رو بدون هماهنگی برده بودم داخل و قبل از شروع برنامه با خیال راحت چند تا عکس از حضار گرفته بودم، غافل از اینکه یه نفر از حراست سرزده اومده تو اتاق فرمان و با چشمهای از حدقه در اومده داره چیلیک-چیلیک منو نگاه میکنه!
وقتی برنامه تموم شد، از همه خداحافظی کردم، یه نفس عمیق کشیدم تا بدو-بدو خودمو به خیابون برسونم و با یه دربست جنگی خونه باشم! اما...همین که اولین قدم رو برداشتم:
- خانم! ببخشید! یه لحظه!
سرتون رو درد نیارم...به حراست رفتن دوربین ما همان و تخلیه ی اطلاعات همان!(این درد سر به خاطر هول-هولی شدن برنامه ی امروز بود والا اگه زودتر خبرم کرده بودن با نامه میومدم و مشکلی پیش نمیومد هیچ تازه وقت میکردم سرفرصت لنز وایدمم به دوربین وصل کنم و عکس های درست حسابی بگیرم)
 وقتی همه ی عکس هام رو آقای حراستی با رمریدر مبارک ریختن تو سیستمشون و خیالشون راحت شد که منظور سوءی در عکاسی ما نبوده، دوربین ما رو پس دادن. البته عکس هام رو دیلیت نکرده بودنا! فقط نیست که خیلی عکس هام حرفه ای شده بود! میخواستن یه نسخه هم واسه خودشون داشته باشن! وقتی گفتم عکاس و خبرنگار چارقد هستم گفتن: همون سایتی که تو جشنوراه ی حجاب و عفاف اول شد؟
منم لبخندی زدم و انگار که چارقد مال خودمه گفتم: بله بله و...همون موقع  بود که خانم کارگردان وارد اتاق حراست شد و وقتی فهمید من چارقدی ام کلی بیشتر تحویلم گرفت و تا خیابون مشایعتم کرد. کلی تو راه حرف زدیم. فهمیدم که ایشون همون سازنده ی سی دی ریحانه هست که چند سال پیش گل کرده بود. انصافا کار خوبی هم شده بود.
اومدم خیابون دیدم طیبه منتظرمه. میخواست سوار اتوبوس بشه ولی من باید با دربست میرفتم تا به راضیه برسم. برا همین ازش خداحافظی کردم. تو تاکسی تمام برنامه رو یه دور تو ذهنم مرور کردم. چقدر برام مفید بود. یه وقتایی خدا یه جاهایی یه معرفتایی به ادم میرسونه که فکرشم نمیکنه !
 زینب؛ هم مدیر عواطف بوده هم مدیر عقل! چقدر یه آدم باید «یقین» داشته باشه که داغ 18نفر از نزدیکانش رو اونم با اون وضعیت به خوبی تحمل کنه! چقدر زینب قدرتمند بوده که یزید از ترس اینکه مبادا مردم از افشاگری هاش قیام کنن اونهمه اونو اذیت میکنه! به شام میبردش جایی که فکر میکرده چون مردم زینب رو نمیشناسن کاری نمیکنه...با اون وضعیت سوار بر شتر ...چادرهاشون رو هم که گرفته بودن...ولی وقتی خدا بخواد...خداییش اگه قدرت رسانه ای زنان حاضر در کربلا نبود و در راس اونها زینب جان...آیا وقایع عاشورا اینطور ریز به ریز و جزء به جزء بعد از اینهمه سال به ما میرسید؟ مدیر: زینب...عاشق: زینب...عاقل: زینب...اسلام به زن چی داده! خدایا...ببخش که قدر اسلامتو نمیدونم!...ممنونتم خدا...عجب روزی داشتم من...یه روزی معرفتی...روزی در رادیو!

 

 


هدیه ای به آیات...

از یک ماه مونده به عید نوروز، سردبیر چارقد باهام تماس گرفت و چند تا ایده ی جدید برای عکاسی بهم داد. ازم خواست در مورد خونه تکونی که خانوما انجام میدن یه گزارش تصویری بگیرم! حالا کجا؟ تو قم! همینجوریشم با هزارتا چادر مادور نمیذارن از فاصله ی شونصد متری ازشون عکس بگیری! چه برسه به خونه تکونی شون!(البته حق دارنا! خوب تصویر خودشونه و ما کاملا قائل به قانون کپی رایت!)
ولی خوب! برای اطاعت امر دوست عزیزم چند صبح رو با راضیه خانوم و دوربین گرامی زدیم بیرون بهر شکار سوژه! اما چه سود! چیزی دستمونو نگرفت!
البته مهمتر از همه دلیلش  دل و دماغ نداشتن خودم بود. خوب درسته که وقتی بمیرم با مخ میرم جهندم! اما بالاخره منم دل دارم! وجدان دارم! آدمم!
با این اوضاع خون و خونریزی که تو کشورای اسلامی این آمریکای پدر سوخته و نوچه هاش راه انداختن! دیگه اعصاب واسه آدم نمیمونه!
عید! نوروز! این حرفا مال وقتیه که همه حق شادی داشته باشن!
ای خدا!
ببین چه جوری داریم تو درونمون خورد میشیم با شنیدن این خبرها! و دیدن عکس ها و فیلمهاش تو اینترنت و اینور اونور! غرورمون چی میشه!
روز آخری که با راضیه جون بیرون بودم پیچیدم تو یه پس کوچه. یهو جلو پام یه چیزی دیدم که شد سوژه ی حال و روز درونی من! چند شات از زوایای مختلف ازش انداختم. تو خونه با فتوشاپ جان و پی کاسای عزیز یه ادیتی روش انجام دادم.
و حالا اینجا میذارم و تقدیمش میکنم به روح پاک و سرتاسر عشق بانوی شاعر شهید بحرین؛ آیات القرمزی.

آیات القرمزی...پرنده ی صلح کشته شده!

عنوان  عکس رو گذاشتم: این حال و روز پرنده ی صلح است امروز!
فکرشو بکنید همینایی که به خاطر فیلم بازی کردن ندا، اونهمه جار و جنجال راه انداختن! چطور با هزینه ی جیبشون سربازای وهابی رو فرستادن کشورایی مثل بحرین و لیبی و... و ناموس مردم رو چطور کشتند و هتک حرمت کردند!
دسته گلایی مثل بانوی زیبای جوان، شاعره ی معاصر؛ آیات القرمزی!
بمیرم برای دل پدر و مادرش که جنازه ش رو با اون حال شکنجه شده تحویل گرفتن! به خاطر سرودن شعر و ابراز عقیده ی آزادی طلبیش!
این مطلب میخوام شروع یه موج باشه؛ موج: هدیه ای به آیات!
از همه ی دوستانم دعوت میکنم، یه مطلبی رو تو وبلاگشون با این موضوع قرار بدن و محتواشون رو که میتونه شامل: عکس، دل نوشته، شعر و... باشه برای شادی روح آیات القرمزی هدیه کنن.
از همین اول از همه شون ممنونم که تو همه ی موج هایی که تا حالا راه انداختم با مهربانی و توجه شرکت کردند.
وبلاگ های:
گل دختر ... طلبه های ونوسی ... نجوای شبانه(ساقی) ... مکاشفه ی مسیح ... کوچه ی بنی هاشم(سادات) ... سجاده ای پر از عط یاس ... تبسم بهار ... لعل(هاجر زمانی) ... پیاده تا عرش(فاطمه ایمانی) ... خلوت من(رضوان) ... شروق ... حلقه ی گیسوی یار(طهورا) ... خانم ناظم ... خاکستر سرد(انسیه سادات هاشمی) ... ودلم میگوید(نسیبه خلیلی ) ... باران و رها(رها) ... خاله مهتاب ... ذهن نوشت(شکوفه) ... زهرا باقری و دیگر دوستانی که اسمشون رو نیاوردم... از خانومها و آقایون...
بسم الله...
لبیک گویان:
- سنای عزیز

نفیس عزیز

- دختر عموی عزیزم

- وبلاگ "برای خواهرم آیات"

- شروق عزیز

- رضوان جون

- Gema جان

- ترنم وصال

- برای خدا

- جناب سرباز عاشق


شکر

به نام خدا

ازکلاس ورزش اومدم،یه لیوان شیر خوردم و داشتم خونه رو جمع و جور می کردم که تلفن زنگ زد،همسرم بود.گفت:می خواستم حالت رو بپرسم،ببینم چی کار می کنی؟صدات رو بشنوم!!!خندیدم و گفتم:به این زودی دلت برام تنگ شد؟یعنی نمی تونی چند ساعت دوریم رو تحمل کنی؟


رفتم سراغ کتاب خونم وهمین طورکه دراز کشیده بودم کتاب داستان های شگفت نوشته آیت الله دستیب رو مطالعه می کردم.کم کم داشت خوابم می برد.خواب قیلوله.
با خودم فکر کردم به راستی خوشبختی یعنی چی؟یعنی همه اون چیزایی که الان من دارم.پس خدارو به خاطر تک تکشان شکرکردم.
خدایا شکرت به خاطر داشتن همسری خوب.
خدایا شکرت به خاطر داشتن دختری سالم و صالح.
خدایا شکرت به خاطر داشتن تن وروانی سالم.
خدایا شکر به خاطر داشتن دلی خوش.
خدایا شکر به خاطر نگاهی مثبت به خیلی از وقایع.
وشکر به خاطر هر آنچه را که دارم و زبان از گفتن آن قاصر است.


خوشبختی یعنی چه؟یعنی همین...شکر داشته ها.
خوشبخت باشید.